با قلبی بزرگ، شوخ طبعی و درکی مشفقانه از سرشت بشر.
رمانی جذاب درباره ی قدرت عشق.
خیره کننده، زیبا و الهام بخش.
نگاهش می کنم و می گویم: «وقتی دیگر تو را به یاد نیاوردم، دوست دارم از این دنیا بروم. دوست دارم کلیدی را بزنم و همه چیز خاموش شود و نمی دانم چرا دلت می خواهد این زندگی کوفتی را ادامه دهی!» طوری نگاهم می کند که برق عشقش در پوست، مو و استخوانم رخنه می کند و بعد روح و جانم را به تسخیر درمی آورد. لوک سرش را به گوشم نزدیم می کند: «من تو را به یاد خواهم داشت؛ همیشه و در هر وضعیتی به من قول بده که تا آخر زندگی با هم باشیم. هیچ کلیدی را نزنیم، هیچ برگی از زندگیمان را سیاه نکنیم. دیگر به نبودن فکر نکن. قول بده.»
با دیدن جدیت لوک، به خودم می آیم. «ببین مرا تا کجاها برده ای! مثل ابرهای توفانی شده ام. خودت می دانی که آدم مثبتی هستم؛ اما وقتی تو این حرف ها را می زنی، به یاد چیزهایی می افتم که شاید هرگز رخ ندهد.» امیدوارم که حق با لوک باشد و ما آنقدر فرصت داشته باشیم که با هم بیشتر آشنا شویم و یکدیگر را بهتر بشناسیم؛ اما از نظر من شدنی نیست. در حال حاضر خیلی چیزها را فراموش کرده ام.
هیچکس به حرف های من اعتماد نداشت؛ مثلا اگر می گفتم که نان دارد می سوزد، یا وقت خبر ساعت شش رسیده است، دیگران حیرت زده به من نگاه می کردند. فکرش را بکنید. می گفتم: «ساعت شش شده، تلویزیون را روشن کنید تا خبر ساعت شش را ببینیم.» و بعد می گفتند: «خیلی خب آنا!» شاید اگر به جای سی و هشت سال، هشتاد و هشت سال داشتم، این بی توجهی ها برایم مهم نبود، شاید هم بود؛ کسی چه می داند. حالا که موسسه ی کلاس بالای رزالیند، خانه ی جدیدم شده است، احترام خاصی برای دشواری های زندگی سالمندان قائلم.
چرا دوباره چاپ نمیشه؟
ما ک پول ندارین بخریم چیکار کنیم
عالی بود این کتاب
خیلی دوستش داشتم خیلییییی