کتاب عشق هرگز فراموش نمی کند

The Things We Keep
کد کتاب : 2269
مترجم :
شابک : 978-600-461-011-7
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 360
سال انتشار شمسی : 1399
سال انتشار میلادی : 2015
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 6
زودترین زمان ارسال : ---

سالی هپ ورث از نویسندگان پرفروش نیویورک تایمز

معرفی کتاب عشق هرگز فراموش نمی کند اثر سالی هپ ورث

کتاب عشق هرگز فراموش نمی کند، رمانی نوشته ی سالی هپ ورث است که اولین بار در سال 2015 به چاپ رسید. آنا فورستر فقط سی و هشت سال سن دارد اما حافظه و خاطراتش به تدریج از او دورتر و دورتر می شوند. آنا می داند که وقتی خانواده اش او را به آسایشگاهی به نام رزالیند می فرستند، تنها در حال انجام کاری هستند که به نظرشان بهترین نتیجه را برای او خواهد داشت. اما آنا رازی در سینه دارد: او قصد ندارد که در این آسایشگاه بماند. آنا همچنین می داند که در آسایشگاه رزالیند، تنها یک نفر هست که هم سن و سال اوست؛ و آن شخص، کسی نیست جز لوک. چیزی که آنا انتظارش را ندارد، عشقی است که میان او و لوک جوانه می زند، حتی با وجود این که او زندگی کنونی اش را دوست ندارد. همزمان با این که بیماری، بیشتر و بیشتر بر حافظه ی آنا اثر می گذارد، این شخصیت تلاش می کند تا هویت و داشته های خود را از یاد نبرد؛ و ارتباطش با لوک نیز درست یکی از همین داشته هاست.

کتاب عشق هرگز فراموش نمی کند

سالی هپ ورث
سالی هپ ورث، زاده ی سال 1980، نویسنده ای استرالیایی است. هپ ورث در ملبورن به دنیا آمد. او تا به حال پنج کتاب نوشته است و قبل از پیگیری نویسندگی به صورت تمام وقت، در سمت های مدیر تدارکات و مدیریت منابع انسانی فعالیت می کرد. هپ ورث به هنگام مرخصی بارداری برای فرزند اولش، نخستین رمان خود را به رشته ی تحریر درآورد.
نکوداشت های کتاب عشق هرگز فراموش نمی کند
With huge heart, humor, and a compassionate understanding of human nature.
با قلبی بزرگ، شوخ طبعی و درکی مشفقانه از سرشت بشر.
Barnes & Noble

A page-turning novel about the power of love.
رمانی جذاب درباره ی قدرت عشق.
Amazon Amazon

Stunning, beautiful, and inspiring.
خیره کننده، زیبا و الهام بخش.
Kirkus Reviews Kirkus Reviews

قسمت هایی از کتاب عشق هرگز فراموش نمی کند (لذت متن)
نگاهش می کنم و می گویم: «وقتی دیگر تو را به یاد نیاوردم، دوست دارم از این دنیا بروم. دوست دارم کلیدی را بزنم و همه چیز خاموش شود و نمی دانم چرا دلت می خواهد این زندگی کوفتی را ادامه دهی!» طوری نگاهم می کند که برق عشقش در پوست، مو و استخوانم رخنه می کند و بعد روح و جانم را به تسخیر درمی آورد. لوک سرش را به گوشم نزدیم می کند: «من تو را به یاد خواهم داشت؛ همیشه و در هر وضعیتی به من قول بده که تا آخر زندگی با هم باشیم. هیچ کلیدی را نزنیم، هیچ برگی از زندگیمان را سیاه نکنیم. دیگر به نبودن فکر نکن. قول بده.»

با دیدن جدیت لوک، به خودم می آیم. «ببین مرا تا کجاها برده ای! مثل ابرهای توفانی شده ام. خودت می دانی که آدم مثبتی هستم؛ اما وقتی تو این حرف ها را می زنی، به یاد چیزهایی می افتم که شاید هرگز رخ ندهد.» امیدوارم که حق با لوک باشد و ما آنقدر فرصت داشته باشیم که با هم بیشتر آشنا شویم و یکدیگر را بهتر بشناسیم؛ اما از نظر من شدنی نیست. در حال حاضر خیلی چیزها را فراموش کرده ام.

هیچکس به حرف های من اعتماد نداشت؛ مثلا اگر می گفتم که نان دارد می سوزد، یا وقت خبر ساعت شش رسیده است، دیگران حیرت زده به من نگاه می کردند. فکرش را بکنید. می گفتم: «ساعت شش شده، تلویزیون را روشن کنید تا خبر ساعت شش را ببینیم.» و بعد می گفتند: «خیلی خب آنا!» شاید اگر به جای سی و هشت سال، هشتاد و هشت سال داشتم، این بی توجهی ها برایم مهم نبود، شاید هم بود؛ کسی چه می داند. حالا که موسسه ی کلاس بالای رزالیند، خانه ی جدیدم شده است، احترام خاصی برای دشواری های زندگی سالمندان قائلم.