پسر آن بالا روی بام بود. پیراهن جین به تن داشت و یقه اش تا دکمه دوم و سوم باز بود.
همان اول که نگاهش کردم و نگاهم کرد, در دلم گنجشگی شروع به بال و پر زدن کرد. صدای قلبم را می شنیدم. انگار روی تابی نشسته بالا رفته بودم و یکباره فرود می آمدم. اطرافیان حرف میزنند. دستم را می کشیدند و من نگاهشان می کردم.
لب هایشان تکان می خورد, اما من نمیفهمیدم چه می گویند. فقط آن گره خوردن نگاه توی سرم می رفت و می آمد. دلم خواست شاه محمد که بغل دست پسر ایستاده بود باز حرف بزند و به بهانه او دوباره نگاهش کنم.
اقباله آمد بیرون. شاه محمد را بالای پشت بام دید و گفت سلام میرزا, خوویی؟ چشت روشن برارت اما...
اسمش میرزا بود. میرزا یعنی مرد بزرگ. یعنی حس جدیدی که تجربه نکرده بودم. چیزی شبیه قورت دادن یک تکه یخ.