-ببین هنگام جان. من چند ساله که تو رو می شناسم. خمیره ات رو می شناسم. این که چه جور دختری هستی و چه قدر ذات سالمی داری… احمق نیستم که به خاطر یه مورد منفی، بی خیال تمام نکات مثبتت بشم.
ناخودآگاهم به پوزخندی مزین می شود اما چهره ام همان هنگامۀ ملتمس و بهت زده است.
قدمی به سمتم برمی دارد و ادامه می دهد: «باورت نمی شه من بتونم خوشبختت کنم؟»
نگاهم ریز می شود و سعی می کنم به آنی خودم را کنارش تصور کنم. چه چیز مانع می شود که نتوانم کنارش خوشبخت شوم؟ تردیدم نسبت به حس انتقامش یا تردیدم نسبت به خواستنش؟
-یه نگاه به خودت بنداز. زندگی با من هرچی هم که باشه، از شرایط فعلی تو بهتره… غیر از اینه؟
از تحقیرش، ابرهای خیال بافی ام پووف می شوند. تکانی می خورم و از مقابلش کنار می روم.
کتاب خواب پرنده