در بسته شد و نفسی رها کردم … صدای نوچ و نوچ دختری را که تنه ام را به کیفش کوبانده بودم، شنیدم و بی توجه به او که منتظر عذرخواهی ام بود، با انگشتهایی که از دیشب رعشه خفیفی داشت، شماره سولماز را گرفتم … مطابق انتظارم جواب نداد … غم و ترس میان سلول به سلول وجودم خانه کرده بود ولی انگار کفه ترازوی ترس و هراس، سنگین تر بود … قلبم میان حلقم تپیدن گرفته بود و پیش پیش فاتحه خوردم را خواندم و گوشی را میان جیبم انداختم.