شب اول بر ماسه ها، هزارها فرسنگ دور از آب و آبادی خوابیدم. تک افتاده تر از کشتی شکسته ای بر کلکی در اقیانوس بودم. حالا تصوّر کنید صدای طرفه و ضعیفی که با دمیدن آفتاب بیدارم کرد تا چه اندازه دور از انتظار بود. صدا گفت: - ب یزحمت... برایم گوسفندی نقاشی کن! - ببخشید؟ - برایم گوسفندی نقاشی کن... انگار که صاعقه به من زده باشد بر پا جستم. چشم هایم را مالیدم و درست نگاه کردم. آدمک نازی را دیدم سراپا غریب و عجیب که جدی براندازم می کرد.
آیا کودک شما هر روز مطالعه می کند، نه به خاطر این که مجبور است، بلکه چون خودش دوست دارد؟
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟