برای دوست داشتن یک بچه مبتلا به اوتیسم و اقدام به معالجه او، آسان تر است که تصور کنیم او مثل شاهزاده ای کوچک است. من زبانت را یاد خواهم گرفت. وارد سکوتت خواهم شد. دانسته هایم را فراموش می کنم. دوستت خواهم داشت و همیشه برایت احترام قائل می شوم. اگر من به تو احترام بگذارم، دیگران هم به تو احترام خواهند گذاشت. تماشایی است. ما به جز مواقعی که به طور وحشتناکی با هم درگیریم، عادت کرده ایم آرام با هم حرف بزنیم. در خیابان و یا هر جای دیگر، مردم از خود می پرسند: «این پسر بچه ای که اینقدر با احترام با او حرف می زنم، کیست؟» من در جوابشان می گویم: «خب، شاهزاده سیلوستر است! نمی دانستید؟ او در مملکت مرموزی زندگی می کند و فقط اوست که راه منتهی به گنج پنهان را می داند. گاهی قبول می کند نقشه ای بکشد. او خیلی دوست دارد نقشه بکشد، اما مواظب تله ها باشید! او این را هم دوست دارد که دیگران در تله اش بیفتند!» برایم مهم نیست که روان پزشک ها در مورد این بازی، که همیشه می خواهی کس دیگری باشی، چه فکری می کنند و چه فکری نمی کنند، چون «دیگری» چیزهایی در مورد ژان می گوید که ما آنها را همانجا در قبرستانش گذاشتیم. به من می گوید: «ژانی که طبق گفته هایت خیلی جالب نبود و باید او را فراموش کرد.» وقتی به ژان فکر می کنم ناراحت می شوم، اما می دانم که دوباره متولد خواهد شد. در واقع این فرصتی است که می توان با تو حرف زد. البته می دانم که نباید در موردش با تو حرف بزنم. در واقع زمان هایی که تصمیم می گیری کس دیگری باشی، فرصتی برای برقراری ارتباط و حرف زدن با توست. همیشه این تو هستی که تصمیم می گیری کی بازی شروع شود و کی تمام شود. تو هستی که تاس ها را می اندازی. دوست دارم دنباله روی تو در مسیر قلمروت باشم، از امواج کلماتی که از سمت تو می آیند نمی ترسم.