شاید وقتی خورشید، دریا، ویلاهای سپید و نخلستانهای سرسبز اینجا را دیده بود، تصمیم گرفت در این شهر بماند. آنچه مسلم است این است که او از آن دور دورها، از آن سوی کوهها و دریاها آمده بود. به محض دیدنش میفهمیدیم که اهل اینجا نیست و سرزمینهای بسیاری را دیده است. چشمانی سیاه و درخشان، پوستی به رنگ مس و قدمهایی آرام، سبک و کمی کج داشت و رفتاری موقر و مطمئن که در هیچ کودکی به سن و سال او سراغ نداشتیم. او دوست داشت سوالاتی بپرسد که شبیه معما بود...
درست زمانی که باید و هنگامی که کسی انتظارش را نداشت.
کتاب موندو