هرچند هر روز توی سر هولیمو پر از سوال بود، اما آن روز هیچ سوالی نداشت. برای همین بلند شد که برود بازی کند، اما یکهو سروکلهی سوال پیدایش شد: «من کجا بازی کنم؟» توی حیاط و روی بند رخت پر از لباس بود. گربهها و بچههایش یک گوشهی حیاط را گرفته بودند و بزبزک هم داشت توی باغچه علف میخورد. هیچکس با هولیمو بازی نمیکرد. پس حالا او چهکار کند! آهان… لباسهای روی بند رخت! نکند با اینها بشود بازی کرد؟ هولیمو رفت توی آستین یکی از لباسها و… اصلا باید خودتان کتاب را بخوانید تا ببینید هولیمو بیشتر دوست دارد کجا بازی کند.
کتاب من کجا بازی کنم؟