حلزون از شاخهی درخت بالا میرفت و پروانهها با بالهای رنگیشان توی هوا میچرخیدند. چندتایی پرنده هم روی شاخههای درخت نشسته بودند. همه ساکت بودند و به صدای زیبای نی گوش میدادند که دخترک برای آنها مینواخت. «دخترک با همه ی پرنده ها دوست بود». برای همین هر روز نیاش را برمیداشت و میآمد مینشست زیر درخت منتظر پرندهها میشد. اول کمی برایشان دانه میریخت، به دوردستهای دشت نگاه میکرد و بعد شروع می کرد به نواختن. پرندهها هم دور و برش میچرخیدند و آواز میخواندند… تا اینکه یک روز سروکلهی روباهی ترو فرز پیدا شد. روباه از بین بوتهها بیرون پرید و…
کتاب دخترک با همه ی پرنده ها دوست بود