کتاب مرا با خودت ببر

mara ba khodat bbr
کد کتاب : 98315
شابک : 978-9640234365
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 248
سال انتشار شمسی : 1402
سری چاپ : 38
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب مرا با خودت ببر اثر مظفر سالاری

"مرا با خودت ببر" یک اثر رمانی پر از حوادث است، که در دوران حضرت امام جواد (ع) روایت می‌شود. این رمان به داستان عاشقانه‌ای در چارچوب دوره امام جواد (ع) پرداخته و ماجراهای سه شخصیت بزرگ از تشیع در آن زمان را روایت می‌کند.

داستان اصلی این کتاب مربوط به جوانی به نام ابراهیم است که به دختری در دمشق علاقه‌مند می‌شود. ابراهیم با ارثی که از پدر فقیدش به دست آورده، کسب و کاری در شهر دمشق راه انداخته است. اما تمام تمرکز و انرژی او به سوی دختری به نام "آمال" معطوف می‌شود. او به گونه‌ای مشغول عشق و غرام می‌شود که حتی تصمیم دارد بهترین پیشنهاد کاری از طرف یکی از رفقای تجاری پدرش را رد کند. اما "آمال" در یک منطقه فقیر زندگی می‌کند، پدر و مادرش را از دست داده و با عموی خود که یک رباخوار است، زندگی می‌کند. او برای تأمین نیازهای زندگی‌اش از فروش دستی بهره می‌برد و تا حدی خود را تامین می‌کند تا از کمک عمویش جدا باشد.

داستان "مرا با خودت ببر" در زمان امام جواد (ع) جریان دارد و انعکاس زندگی ایشان در آن به مخاطب جوانی ارائه می‌شود. این کتاب نه تنها داستان را روایت می‌کند، بلکه وضعیت اجتماعی و اقتصادی آن زمان را با دقت به تصویر می‌کشد. این رمان به گونه‌ای ساختاری را رقم می‌زند که مخاطبان را به عصر امام جواد (ع) می‌برد و آن زمان را به تصویر می‌کشد.

کتاب مرا با خودت ببر

مظفر سالاری
مظفر سالاری متولد سال ۱۳۴۱ در یزد است، شهر بادگیرها، شهری که در شب­‌های پرستاره‌اش هر ستاره قصه‌ای می‌شود قصه‌ای به شیرینی شیرینی‌های معروف یزد. خودش می‌­گوید از دوم دبستان که با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آشنا شد عشق به ادبیات هم دروجودش روشن شد و باعث شد دوست داشته باشد روزی بنویسد اما بعد از این‌که دیپلم گرفت و وارد حوزه­‌ی علمیه شد همکاریش با نشریات کودک و نوجوان جدی‌تر شد. وقتی به قم رفت به کتاب‌خانه‌­ی ب...
قسمت هایی از کتاب مرا با خودت ببر (لذت متن)
از آن گاری های یغور بود که برای حمل علوفه استفاده می شد. بین تیر های چوبی نتراشیده و زمخت کف و دیوار ه اش، فاصله های درشتی بود. ابن خالد از دور و با همان نگاه اول این را فهمید. گاری با رسیدن به سه راه، سمت بازار را در پیش گرفته بود. روی شیار های راه که از گل های خشکیده بود، بالا و پایین می رفت، تکان می خورد و محور چر خ هایش جیرجیر می کرد. معلوم نبود از کجا آمده بود و به کجا می رفت، اما مشخص بود که قرار است از بازار سرپوشیده و میدان میان آن بگذرد. ابن خالد از لحظه ای که نگاهش به گاری افتاد، نتوانست چشم از آن بردارد. او مردی قدبلند و پنجاه ساله بود و در قوس میدان، دکان داشت. میدان بزرگ بود و به خلاف بازار های کوچه مانند اطرافش، سقف نداشت. دستش را بالای چشم ها گرفت تا بهتر ببیند. ساعتی به ظهر مانده بود و آفتاب تیز و داغ بود. گاری وارد سایۀ بازار شد. آن را قاطری دورنگ می کشید. از دور گمان کرد قاطر یک گوش ندارد. دقت که کرد، دید یک گوشش سیاه بود و دیگری سفید. افسارش در دست سربازی لاغر و دراز بود که لباس نظامی بر تنش زار می زد. بزرگش بود. می توانست مثل ماری که پوست می اندازد، از یقۀ شوره زده و چرمی لباس بیرون بخزد. رمق راه رفتن نداشت. فهمید از راه دوری آمد ه اند. سرباز تنومندی سوار بر اسبی کرند از عقب گاری می آمد و تازیانه ای حلقه شده در دست داشت. از یکی از تیر های دیوارۀ گاری، مشکی آب و لیوانی مسی آویخته بود. میان گاری قفسی بود. روی آن گلیم پاره ای افتاده بود.