ون کولارت اولین رمانش را در سن 22 سالگی منتشر کرد و به خاطر آن برنده جایزه دل دوکا شد، اولین نمایشنامه اش را یک سال پس از آن به رشته تحریر در آورد که با موفقیتی بزرگ همراه شد. در کنار نوشته هایش ورزش، اتومبیل های قدیمی و کشاورزی از علاقه مندی های او هستند. پس از نوشتن رمان رفتنی ساده به شهرتی بالا دست یافت و از آن پس همواره در آرامش روستا و به دور از هیاهوی شهر می نویسد. نوشته هایش بی تکلف و ساده اما به شدت جذاب، خیال انگیز، سرشار از طنزی دوست داشتنی و به یادماندنی هستند و خواننده را با سطر سطر خود همراه می سازند.
شانه هایم را بالا می اندازم. کلمه «مرگ» مرا به گریه نینداخت، به خاطر کلمه ی «معجزه» این طور شدم. من معجزه ی آن ها را نمی خواهم. چرا مرا از تابلوی ماگریت بیرون آوردند؟ به چه حقی؟ در آن رویا حالم خوب بود. بازگشت به گذشته تجربه چیزی بود که هیچ وقت از آن لذت نبرده بودم. بیرون از این تابلو چه چیزی انتظار مرا می کشد؟ کاندیسی که دیگر مرا دوست ندارد؟ نه ممنون. به محض این که این الکترودها را از من بکنند به تابلو بر می گردم.
دیگر کاری از من ساخته نیست. هرچه بیشتر مرا می راند بیشتر عاشقش می شوم. آتشی که ما را به اشتیاق می انداخت، اکنون همچون سرطانی است که مرا می جود و من همچنان او را دوست دارم. نمی خواهم با فراموشی، شیمی درمانی کنم. اگر آگاهانه از آنچه دوست دوست داریم بمیریم بهتر از این است که بیهوده زنده بمانیم. باید از این رودخانه لذت برد و خود را در آب انداخت. چرا که نه؟ این ناامیدی نیست بلکه هشیاری است. من همه چیزم را برای کاندیس گذاشتم و همه چیز را باختم. فکر می کنم او به شیوه ی خودش مرا دوست دارد ولی وقتی بمیرم بیشتر دوستم خواهد داشت. شاید در زندگی چیزهای زیادی عایدم نشده باشد ولی دلیل نمی شود که من ایده آلیست نباشم.
در اوایل قرن بیستم و در اغلب کشورهای اروپایی، تمایزی میان نمایش های ساده و خیابانی با آثار جدی تر به وجود آمد.