رمان "وزارت درد" نوشته "دوبراوکا اوگرشیچ"،راجع به تجزیه کشور یوگوسلاوی و تبعیدشدگان این کشور به کشور هلند میباشد.
با فرار از تجزیه شدید یوگسلاوی ، تانسا لودسیچ اکنون استاد ادبیات در دانشگاه آمستردام شده است.در این کلاس پر ازتبعید شدگان جوان یوگسلاوی است که در با وجود شرایط سختی که در آن به سر میبرند اما یادگیری را رها نمیکنند.شاید از طرفی تنها راه امید این باشد شاید هم درمانی برای التیام بخشیدن به زخمهایشان.آنها با کارکردن در کارگاه های مونتاژ لباس های چرمی و لاستیکی اندک دستمزدی میگیرند و زندگیشان را میچرخانند.
قهرمان داستان "دوبراوکا اوگرشیچ"،تانسا شاگردان خود را تشویق با ادامه زندگی میکند و سعی بر امید بخشیدن مجدد به آنها دارد و به آنها پیشنهاد میدهد که شرح حال این وضعیتشان مقاله هایی بنوسینند و تجربیات خود راجع به تجزیه کشورشان با مردم صحبت کنند.
تانیا که در این دانشکده ادبیات یوگوسلاوی تدریس میکند در پی این تصمیمش درسی بنام یوگونوستالژی را تدریس کرده و از آنها میخواهد در این درس مقاله های خود را تهیه کنند و راجع جدایی از وطنشان با یکدیگر صحبت کنند.اما چیزی که تانسا فکر میکرد به وفوع نپیوست و اتفاق ناگواری برای این شاگردان شکننده افتاد.
"وزارت درد" پس از به چاپ رسیدنش توانست جایزه هایی را ازآن خود کند.
اوگرشیچ کاخ هنرش را از دل آوارهای غرق در خون سیاست برمی آورد.
رمانی زیبا و استادانه و خوش ساخت، با طنزی تلخ... این اوج خلاقیت اوگرشیچ است.
وشتۀ او جسورانه و خشم انگیز است... رمانی است که خواننده را نگران و اسیر خود می کند.
به شوخی گفت: «حقّت بود، می خواستی با یک میلوشویچ قاطی نشوی.» جواب ندادم. از این که یادش مانده بود گوران رسما صرب به حساب می آید تعجب کردم. «هی، عصبانی نشو! شوخی کردم. خوب می شناسمت دختر. تو او را در قلبت زندانی کردی و در قلبت را قفل کردی. او گفت هرگز از هم جدا نخواهیم شد، اما حالا بی خیالت شده و تو هم کلید را گم کرده ای.» با شنیدن آن ترانه عامیانه قدیمی بی اختیار خندیدم و یکباره تنش برطرف شد. «اگر مثل من با یک کروات ازدواج کرده بودی، راحت تر می توانستی فراموشش کنی و حالا شوهر دیگری کرده بودی.» «لگد به بختم زدم.» «به محض اینکه پایمان به آمستردام رسید ولادک جوش آورد. گرفتار ماری جوانا و این جور چیزها شد. یعنی واقعا گرفتار شد.» واژه «ماری جوانا» را طوری به نجوا ادا کرد که انگار نوعی حسن تعبیر بود و گویی می ترسید مبادا والدینمان گوش ایستاده باشند. «ولادک حالا کجاست؟» «پلیس هم نمی داند. اما سر سوزنی هم برایم مهم نیست. او دیگر مشکل من نیست... خب، حالا بیا چیزی بخوریم.»
یکی از بهترین کتاب هایی که خوندم. نثری روان که به راحتی احساسات، غم ، امید و اندوه شخصیت هارو به شما منتقل میکنه. مفهوم وطن و غربت
این کتاب عالی بود اگه به یوگوسلاوی علاقه دارید حتما این کتاب بگیرید
یوگسلاوی که نابود شده
عالی وخیلی جالب وفوق العاده
عالی، جذاب و تکان دهنده