اولش نمی بینی شان. بعد ناگهان جزئیات تصادفی، مثل موشی ولگرد، توجه ات را جلب می کند: کیف دستی یک پیرزن، لنگه جورابی که از روی پایی پایین سریده و روی قوزکی برآمده جمع شده، دست کش های قلاب دوزی شده روی دست ها، کلاهی از مد افتاده که روی سری جا خوش کرده، موهای تنک خاکستری با درخششی آبی. صاحب موهای آبی شده سرش را مثل سگی مکانیکی تکان می دهد و لبخند کم رنگی می زند. بله، اولش نامرئی اند. از کنارت رد می شوند، مثل سایه، به هوای مقابل شان نوک می زنند، ضربه می زنند، روی آسفالت این طرف و آن طرف می روند، با گام های موش مانند می خرامند، چرخ دستی را پشت سرشان می کشند، به عابری چنگ می زنند، می ایستند در حالی که دورشان را یک کپه کیسه و کیف بی معنی گرفته، مثل ارتشی فراری که هنوز به ادوات کامل جنگی آراسته است. تعداد کمی از آن ها هنوز «روی فرم» اند و پیراهن تابستانه ی یقه باز پوشیده اند با یک شال پر عشوه ریز که روی شانه انداخته اند و پوست بخارای نیمه بیدزده ی کهنه و آرایش ماسیده (کی می تواند از پشت عینک درست آرایش کند؟!
ساعت پنج عصر دوباره پیدایش می شد توی کافه و غروب ها وقتش را در کازینوی هتل می گذراند. آرنوش کوزنی یک هفتادوهشت ساله سرحال و قبراق بود. یک دست کت و شلوار شنی رنگ، یک پیراهن آبی روشن تازه اتوشده و پاپیونی که به آبی می زد با کفش های راحتی ای که به رنگ کت و شلوارش می آمد.