به گواهی ادارهٔ سجل کرمانشاه، سیام بهمنماه سال ۱۳۶۱ خورشیدی، دور فلک به من رسید و نقشم در این نمایشخانهٔ بزرگ شروع شد. دو سال بعد از این که پردهٔ جنگ به پایان رسید و از موشکباران شهر و محلهٔمان جان به در بردم، به جبر روزگار به مشهد کوچ کردیم. پدرم کتاب زیاد داشت؛ مذهبیهایش را او دوست داشت بخوانم و شعر و داستانهایش را خودم. غیر از درس و مشق مدرسه، کودکی و اوایل نوجوانیام را با مجموعه داستانها و مثلهای کهن ایرانی سر کردم و چون هدیه گرفته بودمشان و عزیز بودند، با خودم میبردمشان توی رختخواب. گلستان سعدی را آن قدر خواندم که جلدش پاره شد! خواندن داستانهای معاصر را با جلال آل احمد شروع کردم و نوشتن را از سیزده -چهارده سالگی با شعر. بیشتر غزل میگفتم؛ دندانهای شیری قلمم که افتاد و استخوانبندی شعرها و نوشتههایم محکم شد، توی جمعها و نشستهای ادبی میخواندمشان. بعضیهاشان هم سر از نشریات کوچک فرهنگی و دانشجویی درآورد. جوهر قلمم تا بیست و یک سالگی، آموختههای مذهبی بود اغلب. همان هنگام شروع کردم به بازخوانی آموختهها و پالایش آنها و همین تا سالها از نوشتن ساکتم کرد. دوباره که شروع کردم، شعر رفته بود و جایش را داده بود به نثر. نثرهایی که مزهٔ داستان میداد. حالا سالهاست که قصههای خودم و داستانها و دردهای نهفتهٔ آدمها را مینویسم. تا به حال کوتاه نوشتهام، خیلی کوتاه. آن قدری که کسی در نامه برای عزیزانش مینویسد. دستچین اشاراتش را به همت نشر کلک آزادگان به زیور طبع آراستم و نامش شد «قرار پنجشنبهها». آنچه اکنون و در زمان انتشار نخستین کتاب به آن مشغولم، برگزاری کارگاههای تمرین نویسندگی برای نوجوانان و جوانان با محوریت داستان کوتاه است و همچنین نوشتن داستانهایی با قد و قامت بلندتر برای کتاب و کتابهای بعدی.