در شرف جوانىِ پيريم؛ اول چهل چهلى. روستا زادهام، دى ماه ٥٩. تازه جنگ شروع شده بود، فرار كرديم بالاجبار؛ در حالى كه مادرم پا به ماه بود، چه مىكرديم؟ روستاى بيت ملا داوود خانه ى پدربزرگ گزينه ى اول و آخر خانواده بود به زعم پدرم. زير كومه ابرهاى سياه دود يونيت مارون ٣ كه هميشه سايه اش را از روستامان دريغ نمىكرد؛ به دنيا آمدم. قرار نبود جنگ طول بكشد، ولى طول كشيد. بين اهواز و رامهرمز و روستا جابجا مى شديم به جبر، تا اينكه پدر ثبات را در رامهرمز ديد. شرقىترين شهر استان خوزستان در دامنهى زاگرس رو به جلگه خوزستان. سال ٦٣ به آنجا اسباب كشى كرديم و تمام تا الان. انگار پدر و مادر جَلدِ شهر شده بودند. همان جا به مدرسه رفتم دبستان رشديه- قسمت اعظم شهر را جنگ زدهها تشكيل مىداده بودند- تا دانشگاه، دانشگاه را هم همانجا خواندم. مديريت بازرگانى گزينه ٦٣ انتخابيم بود. فلسفه، تاريخ ، علوم اجتماعى و ادبيات اولويتم بودند ولى خدا را شاكرم كه در اين بازار كساد معيشت، مديريت خواندم. در پالايشگاه گاز بيدبلند مشغول به كار شدم؛ انگار آتش فلرهاى نفت و گاز همراه هميشگيم هستند تا ابد، شايد. مىنوشتم پراكنده و تفننى در مجلات دانشجويى و محلى تا اينكه خداوند بسيارى را در مسيرم گذاشت تا جديت به خرج دهم و اولين قصه هاى خود را بنگارم. آرش آذر پناه(داستان نويس و منتقد داستان)، حسين عباسى(كارگردان، نويسنده و مترجم)، احمد حيدرى(نويسنده و مترجم)، حسين طرفى عليوى(نويسنده و مترجم)، توفيق نصارى(محقق و شاعر)، رضا آنسته(داستان نويس) اساتيد و دوستانم بودند و هستند كه اگر نبودند؛ جديت به خرج نمىدادم.