من از تکرار متنفرم. از همان وقت که توی شکم مادرم بودم، این را فهمیدم. مدام لگد میانداختم که یکی من را از آنجا بیاورد بیرون... و بالاخره بعد ۹ ماه موفق شدم! توی بچگی هم از تکرار خوشم نمیآمد؛ یک بار اَتَل مَتَل توتوله را با «گاو حسن» میخواندم، یک بار با «بز حسین»، بعد هم با «کُرّهالاغ کدخدا» و... توی مدرسه هم حوصلهی کار تکراری نداشتم و به جای رونویسی از داستان دهقان فداکار و چوپان دروغگو، داستان دهقان دروغگو و چوپان فداکار را از خودم میساختم و توی دفتر مشقم مینوشتم. بعدها شدم مهندس الکترونیک، اما باز هم حوصلهی دوردور کردنهای تکراری مدارها را نداشتم و کلاً از مدار خارج شدم. بعد از بچهدار شدن، از خواندن قصهی تکراری برای بچهها فرار میکردم. یک بار بُزبُز را «قندی» میخواندم، یک بار «شِکَری»، بعد هم «عسلی» و... از بس برای بچههایم قصه ساختم، نویسنده شدم! نویسندهای که از نوشتن داستانهای تکراری بیزار است.