نگرش مدرنیستیِ بیگانه با دنیای پیرامون، بیش از آن که در مناطق روستایی یا حومه ها به وجود آید، محصول شهرهای بزرگ است. در این مقاله توضیح می دهیم که شهرها و عواطف مربوط به آن ها—اغلب لندن، اما دوبلین برای «جیمز جویس»—در شکل گیری آثار «ادبیات مدرن» در اواسط قرن نوزدهم میلادی چه نقشی داشتند.
«چیزی ناخوشایند درباره ی همهمه ی خیابان ها وجود دارد، چیزی که با ذات انسان ناسازگار است. صدها هزار نفر از همه ی طبقات اجتماعی به هم تنه می زنند و از کنار یکدیگر می گذرند؛ آیا همه ی آن ها، انسان هایی با خصوصیات و ظرفیت های یکسان نیستند؟ با این حال، شتابزده از کنار هم می گذرند، انگار هیچ چیز مشترکی با هم ندارند یا به هیچ طریقی مرتبط نیستند... هرچه تعداد افرادی که در یک فضای کوچک انباشته می شوند، بیشتر باشد، بی تفاوتیِ بی رحمانه و تمرکز عاری از احساسِ هر فرد نسبت به زندگی شخصی خود، شدیدتر و زننده تر خواهد شد.» —«فردریش انگلس»، کتاب «شرایط طبقه ی کارگر در انگلیس»
شهر، از بن مایه های اصلی ادبیات مدرنیستی است. رمان ها و اشعار زیادی وجود دارند که به چگونگی ایجاد حس ترس، هیجان، بیگانگی، گمنامی و سردرگمی در انسان ها توسط شهرها می پردازند. مفهوم انسان منزوی و پرسشگر، به مراکز شهری مدرن تعلق دارد و نه مناطق حاشیه ای؛ مفهومی که شاعر و نویسنده ی معروف فرانسوی در قرن نوزدهم، «شارل بودلر»، به آن می پردازد. بودلر در آثار خود، شخصیتی جالب را معرفی و تحسین می کند: «فلانور» یا «پرسه زن»، فردی که در شهر مدرن قدم می زند تا آن را به شکلی مستقیم و بی واسطه تجربه کند. «پرسه زن» به هیچ وجه مثل چیزی که در متن فردریش انگلس آمده، ازدحام شهر را زننده در نظر نمی گیرد و از تجربه ی حس گمنامی خود در شهر لذت می برد. بودلر در مقاله ای در سال 1863، «مردِ توده» را این گونه توصیف می کند:
شلوغی و ازدحام، عنصر بقای اوست، مثل هوا برای پرندگان و آب برای ماهی ها. شوق و پیشه ی او، یکی شدن با انبوه مردم است. برای یک «پرسه زن» کامل، برای نظاره گر پرشور، خانه ساختن در قلب جمعیت، لذتی فراوان است، در میان فراز و نشیب ها، در میان چیزهای گذرا و بی نهایت.
«پرسه زن» را نباید صرفا یک گردشگر یا ولگرد در نظر گرفت؛ او، یک بومیِ فرهیخته است که در ازدحام شهر، غذای روح خود را فراهم می کند. او بهترین ها را انتخاب می کند، باهوش است و در جست جوی معانی پنهان، درست مثل کارآگاهی است که مناظر شهری را برای یافتن سرنخ زیر نظر دارد. «والتر بنیامین»، فیلسوف آلمانی، در این باره می نویسد:
بودلر در مورد فردی حرف می زند که خود را وارد جریان جمعیت می کند، مثل مخزنی از انرژی الکتریکی... او این فرد را «کلایدوسکوپی مجهز به هوشیاری» می خواند.
لندن مه آلود
در نظر شارل بودلر، استعدادهای شخصیت «پرسه زن» همگی در داستان کوتاه «ادگار آلن پو» در سال 1840 به نام «مرد توده» جمع شده اند. این داستان کوتاه به راوی بی نام و نشانی می پردازد که در کافه ای در لندن نشسته و مشغول تماشای جمعیت است، تا این که غریبه ای نظرش را جلب می کند؛ مردی مسن با لباس های عجیب و چهره ای جالب، «از آن هایی که تیپ و نبوغِ جرایم بزرگ را نشان می دهند». روایت پو، نمونه ای اولیه از کارآگاه های بعدی اوست. شخصیت کارآگاه در داستان های پو، جایگزین «پرسه زن» شد و به شکلی گسترده به عنوان یکی از بن مایه های ادبی اصلی مورد استفاده قرار گرفت.
لندن بین سال های 1831 تا 1925 میلادی، بزرگ ترین شهر جهان بود، و جغرافیای هزارتومانند و مه های وهم آلود این شهر، به خوبی با داستان هایی سازگاری داشت که به پیچیدگی ها و ابهام های زندگی مدرن می پرداختند. رمان کوتاه «رابرت لوییس استیونسون»، کتاب «دکتر جکیل و آقای هاید»، حس تهدید و معمای مورد نیاز خود را از طریق ترکیب ویژگی ها به دست می آورد: ادینبورگی که شبیه لندن است و در آن، صبح ها با مه ای تاریک پوشیده می شود و رویدادهای اصلی، در زیر نور چراغ های شهر در شب اتفاق می افتد.
اما برای خیلی ها معما این بود که این دو، چه چیزی را در هم دیگر می بینند یا چه وجه اشتراکی با هم دارند. کسانی که روزهای یکشنبه، موقع گردش به آن دو برخورده بودند، تعریف می کردند که آن ها هیچ صحبتی با هم نمی کنند، انگار نه تنها از حضور هم خسته شده اند، بلکه از دیدن دوستی دیگر استقبال هم می کنند. با وجود این هردویشان به این گردش ها خیلی اهمیت می دادند و هر هفته از این فرصت، مثل جواهری قیمتی استفاده می کردند. آن ها نه تنها از لذت ها و تفریح های دیگرشان می زدند، بلکه در برابر گرفتاری های کاریشان هم مقاومت می کردند تا از این گردش ها لذت ببرند.—از کتاب «دکتر جکیل و آقای هاید»
در کتاب «نشانه چهار» نوشته ی «آرتور کانن دویل»، ماجراجویی های جذاب شخصیت اصلی در لندنی می گذرد که انگار در مقابل شناخته شدن، مقاومت می کند. دکتر واتسون که مانند همیشه همراه شرلوک هولمز در این مأموریت است، خیلی زود به خاطر «مه غلیظ بر فراز این شهر بزرگ» و «چیزی وهمناک و شبح مانند در توالی بی پایان چهره ها» احساس سردرگمی می کند. این احساس سردرگمی در دکتر واتسون، احساس اطمینان و اعتماد به نفس شرلوک را به خوبی برجسته می کند، چرا که از طریق دانش جامع و معجزه آسای هولمز از این شهرِ بی ثبات است که گره از معمای داستان باز می شود.
نگاهی به آن انداختم. راستش را بخواهی، نمی توانم به خاطر نوشتنِ آن به تو تبریک بگویم. کشف و پیگیری جرم و جنایت یک علم دقیق است، یا باید این گونه باشد، و باید به همان شیوه خشک و غیرعاطفی با آن برخورد کرد. تو سعی کرده ای به آن رنگ رمانتیسم بزنی، و تأثیرش کم و بیش مثل آن است که بخواهی یک داستان عاشقانه یا یک فرار مخفیانه با معشوق را در قضیه ی پنجم اقلیدس بگنجانی.—از کتاب «نشانه چهار»
کتاب «مأمور سری» نوشته ی «جوزف کنراد» از طریق داستان خود که در لندنی فوق العاده سیال می گذرد، بر بی ثباتی و گیج کنندگی این شهر تأکید می کند. دستیار رئیس پلیس که در تلاش است تا از حقایق طرحی ترویستی برای منفجر کردن رصدخانه ی گرینویچ پرده بردارد، از دفتر کار خود خارج می شود و درمی یابد «رفتنش به خیابان مثل افتادن درون آکواریومی پر از خزه و لجن بود که آبش از آن خارج شد بود». جوزف کنراد، لندن را به شکلی پیوسته به صورت محیطی آبی (مربوط به آب) توصیف می کند؛ شهری سیال و روان و نه سخت و منجمد—مکانی مناسب برای رمانی که از طریق جا به جایی ترتیب فصل ها، فرم و قالب را به بازی می گیرد.
فضای مرموز و وهم آلود لندن، «شهری غیرواقعی» را برای «تی اس الیوت» می ساخت. شاهکار او، شعر «سرزمین هرز»، به ظاهر پدیده ای معمولی را توصیف می کند. اما رفت و آمد عادی جمعیت—که خود الیوت هم جزوشان بود—همزمان هم روزمره جلوه می کرد و هم «غیرواقعی». گمنامی و همرنگی با جماعت، احساسی از زندگی ماشینی و عاری از عواطف انسانی را در الیوت به وجود می آورد. درست مثل «جوزف کنراد»، «آرتور کانن دویل» و «رابرت لوییس استیونسون»، شهر در نظر الیوت نیز، هم هیجان انگیز و هم سردرگم کننده است.
دوبلین جویس: مرکز درماندگی؟
به نظر می رسد که وسعت لندن، اتمسفر ویژه ی آن به خاطر مرکزِ جهان بودن، و اهمیت اقتصادی و فرهنگی آن، احساسی از اضطراب، سردرگمی و تردید به وجود می آورد. زندگی در حاشیه ها اما، به شکلی متناقض، نگرش و درکی کامل را برای به تصویر کشیدن لذت های زندگی شهری در اختیار «جیمز جویس» قرار داد. جویس، شهر زادگاه خود، دوبلین، را در بیست و دو سالگی ترک کرد و ادامه ی زندگی خود را در شهرهای بزرگ و مهم گذراند: تریسته، زوریخ و پاریس. بازگشت جویس به «دوبلین کثیف عزیز» از طریق داستان هایش، زادگاه او را چندان با ملاطفت توصیف نمی کند، اما پس از مدتی، آن را به عنوان مکانی پر از فرصت های فکری و عاطفی به تصویر می کشد. در یکی از داستان های کتاب «دوبلینی ها»، شهر به عنوان مکانی برای درماندگی ها معرفی می شود که «نقاب یک پایتخت را به چهره زده است».
«احساس می کرد از ضیافت زندگی بیرونش رانده اند. از میان مخلوقات عالم تنها یکی به او دل بسته بود و او زندگی و شادی اش را انکار کرده بود، او را به رسوایی، به مرگی ننگ آلود محکوم کرده بود. می دید که موجودات خوابیده در پای حصار مواظب اویند و می خواهند او آن جا را ترک کند. هیچکس او را نمی خواست، از ضیافت زندگی رانده شده بود.»—از کتاب «دوبلینی ها»
اما نمی شود از جیمز جویس سخن گفت و حرفی از کتاب «اولیس» به میان نیاورد. «لئوپولد بلوم»، مردی میان سال و یهودی است که اغلب ساعت های روزی را که رمان در آن اتفاق می افتد، یعنی شانزدهم ژوئن 1904، در حال پرسه زنی در شهر زادگاه خود می گذراند. دوبلین، هر از چند گاهی، روی خشن خود را به او نشان می دهد اما گاهی اوقات نیز به مکانی پر از شگفتی، فرصت و ماجراجویی تبدیل می شود. بسیاری از مواجهات اتفاقی بلوم، از مرزهای ایرلند می گذرند، به جهانی وسیع تر قدم می گذارند و بر جادوی غنی و تمام نشدنی زندگی شهری تأکید می کنند.
نگاه کنجکاو و پرسشگر لئوپولد بلوم، او را به نسخه ای مشابه با «پرسه زن» شارل بودلر تبدیل می کند. پرسه زنی های این شخصیت به او اجازه می دهد تا پدیده های شهری را به شکلی بی واسطه مشاهده و تجربه کند. جویس از طریق چشمان مشتاق بلوم، تصویری وسیع از نگرش ها و فرهنگ های متنوع در شهر زادگاه خود ارائه می کند: دوبلین، شهری سرشار از زندگی، رنگ و ترانه.
دسته ای از پاسبان های شهر دوبلین بزرگ، به فرماندهی شخص سرکلانتر در میان آن جمع عظیم، به حفظ نظم مشغول بودند و برای آن که آن جمع عظیم سرگرم شوند، دسته ی موزیکانچی سنج و سازهای بادی خیابان یورک با آلات پوشیده در پوشش سیاه ماهرانه، همان نغمه ی بی همتایی را می نواختند که قریحه ی نالان «اسپرانتزا» از گهواره در دل ما نشانده است.—از کتاب «اولیس»
پرسه در خیابان برای زنان : لذت های شهریِ ویرجینیا وولف
نوشته های جیمز جویس در مورد زندگی شهری، نشان دهنده ی تغییری در آثار او است؛ از نگاه به شهر به عنوان «مرکز درماندگی» در کتاب «دوبلینی ها»، تا پرداخت موشکافانه و تحسین آمیز این نویسنده به شهر در کتاب «اولیس». از دیگر پرداخت های ماندگار به این مفهوم، تصاویر ارائه شده توسط «ویرجینیا وولف» از زندگی شهری است که با نگاه دقیق این نویسنده به تفاوت های جنسیتی همراه شده است. وولف با نگاه به سال های دوران نوجوانی خود در دهه ی 1880 در پیش نویس اولیه ی کتاب «سال ها»، به یاد می آورد که «تنها دیده شدن در «پیکادیلی»، معادل راه رفتن در «آبِرکورن تِرِس» با لباس خواب و لیف حمام دردست، بود.» وولف بیان می کند که شهر، جایی بسیار متفاوت برای زنان است: مکانی پر از ویژگی ها و خطراتی که توانایی زنان را برای پیروی از شخصیت گمنام و غیروابسته ی «پرسه زن» محدود می کند.
«در لندن مردم نگاهى به آسمان مى انداختند، چترهاى خود را باز مى کردند و پس از مدتى دوباره مى بستند. لیکن در ماه آوریل چنین هوایى دور از انتظار نبود. هزاران فروشنده در «وایت لى»، در فروشگاه هاى نیروى دریایى و ارتش، هنگام تحویل بسته هاى کادویى به خانم هایى که با لباس هاى چین دار آن سوى پیشخوان ایستاده بودند، در مورد هوا چنین نظرى داشتند.—از کتاب «سال ها»
از این رو، مقاله ی وولف به نام «پرسه در خیابان: یک ماجراجویی در لندن»، به تحسین و تمجید از نوعی پرسه زنی و گشت و گذار در شهر می پردازد که در آن زمان، هنوز موضوعی جدید و نوظهور بود. این ماجراجویی، از نیاز به خرید یک مداد، «به عنوان بهانه ای برای قدم زدن در خیابان های لندن بین زمان صرف چای و ناهار» استفاده می کند؛ وولف این پرسه زنی را «بزرگ ترین لذت زندگی شهری در زمستان» می خواند. این احساس لذت، برای «کلاریسا دلوی»، شخصیت اصلی کتاب «خانم دلوی»، نیز صدق می کند. او در جایی از داستان تصمیم می گیرد که گل ها خودش شخصا خریداری کند و به این صورت، گشت و گذاری آزادانه را در شهر وستمینستر آغاز می کند.
این احساس سرور، در دختر این شخصیت، یعنی «الیزابت»، نیز به چشم می خورد. مادر، دختر و خالق آن ها، علاقه و اشتیاق مشترکی با هم دارند که از احساس آزادی و حس خانه بودن در خیابان های شهر سرچشمه می گیرد. این آزادی در آن زمان، به تازگی برای زنان به وجود آمده بود و شهر، سریع تر از همیشه، در حال تبدیل به چشم اندازی از فرصت ها بود.
با این وجود، وولف در تصویر رویاگونه ی خود از ذهن، حس بیگانگی و اضطراب برآمده از زندگی در فضای شهری مدرن را نیز به تصویر می کشد. مخاطب در آثار وولف، کاملا در فضای شهر قرار می گیرد، در حالی که رفت و آمدی پیوسته به ذهن شخصیت ها را تجربه می کند. داستان کتاب «خانم دلوی» در شهری شلوغ و پر سر و صدا می گذرد، اما درون این فضا، همه ی شخصیت ها تنها هستند و رمان، افکار درونی این شخصیت های منزوی اما به هم مرتبط را در هم می آمیزد.
خانم دلوی دست به چشمش برد و وقتى خدمتکار در را بست و صداى حرکت دامن لوسى آمد، احساس کرد انگار راهبه اى است که ترک دنیا کرده و لباس ها و سرپوش آشنا را پیرامون خود مى یابد، همچنین پاسخ به دعاهاى قدیمى را. آشپز در آشپزخانه سوت زد. خانم دلوى صداى ماشین تحریر را شنید.—از کتاب «خانم دلوی»
در نهایت، ویرجینیا وولف مانند شارل بودلر، احساس سردرگمی و همینطور احساس شگفتی از زندگی در شهر مدرن را به همراه یکدیگر ارائه می کند و کاراکترهایش را نشان می دهد که از گمنامی خود در شهر لذت می برند. همان طور که یکی از شخصیت های کتاب «خانم دلوی» با خود می اندیشد:
حالا که کاملا تنها، محکوم و مطرود بود، درست مثل تنهایی افرادی که در حال مرگ هستند، احساس خوبی داشت، انزوایی پر از بزرگی؛ آزادی ای که افراد دلبسته هیچ وقت نمی توانند درکش کنند.