نویسندهی آمریکایی برجسته، «دیوید فاستر والاس»، در دوازدهم سپتامبر سال 2008 دست به خودکشی زد. او برای سال ها با افسردگی حاد مواجه بود. این وضعیت در «والاس» برای نخستین بار در زمانی تشخیص داده شد که او در اوایل دههی 1980 در «کالج امهِرست» مشغول به تحصیل بود؛ «والاس» از آن زمان به بعد، دارو مصرف می کرد تا علائم و نشانه های افسردگی را تحت کنترل درآورد.
«والاس» در طول این دوره، دو رمان بلند، سه مجموعه داستان کوتاه، دو مجموعه مقاله و کتاب «همه چیز و بیشتر» را که زیرعنوان «تاریخ ابدیت» در کنار آن به چشم می خورد، خلق کرد. افسردگی معمولا در آثار این نویسنده مورد توجه قرار می گرفت.
او در یک داستان کوتاه به نام «آدم افسرده» که دربارهی زنی جوان، خودشیفته و غمگین است و در کتاب «مصاحبه های کوتاه با مردان کریه» منتشر شده، می نویسد: «قرص های پاکسیل، زولوفت، پروزاک، توفرانیل، اِلاویل، مترازول در ترکیب با شوک درمانی، ترانیل سیپرومین با و بدون لیتیم، ناردیل با و بدون زاناکس. هیچ کدام، التیامِ قابلتوجهی بر درد و احساس انزوای اجتماعی نبودند که هر ساعتِ بیداری در زندگی فرد را به جهنمی غیر قابل توصیف بر زمین تبدیل می کرد.» او هیچ وقت چیزی دربارهی بیماری روانی خودش منتشر نکرد.
اوج بهار است و درخت ها و بوته ها پوشیده از برگاند و به شدت سبز و ساکن، با سایه های پیچیده، و آسمان کاملا آبی است و ساکن، جوری که کل این صحنهی استخر و اطرافش و شاعر و صندلی و میز و نمای پشتی خانه کاملا در آرامش و کمابیش خاموش است، تنها غلغل آرامِ پمپ و تخلیهی استخر و صدای گهگاهِ گلو صاف کردن و ورق زدن مجله—نه پرندهای، نه چمنزن یا ارهبرقی یا علفتراش در جایی دور، نه هواپیمایی بالای سر یا صداهایی دور و خفه از استخر خانه های اطراف خانهی شاعر—هیچ چیز به جز تنفس استخر و گلو صاف کردن گهگاه شاعر، کاملا ساکن و در آرامش و محصور، و نه حتی نرمهبادی که تکانی به برگ های درخت ها و بوته ها بیندازد، زندگیای خاموش دورادور سبزیِ تند و ناگزیرِ بیحرکتِ گیاهان و بیشباهت به هر چیز دیگری در جهان، چه عینی و چه ضمنی.—از کتاب «مصاحبه های کوتاه با مردان کریه»
مرگ «والاس» با چهار مراسم یادبود عمومی، بزرگداشت آثارش در روزنامه ها و مجلات، و ادای احترام به او در انجمن های آنلاین همراه شد. او در زمان مرگ، تنها 46 سال داشت و همین موضوع باعث شد مخاطبین و منتقدین از شنیدن خبرِ از دست دادن این نویسندهی بااستعداد، بیشتر شوکه شوند. «والاس» در زمانی که دنیای ادبیات و داستان ها به چهره های تأثیرگذارِ جدید نیاز داشت، با اشتیاقی کمنظیر دست به خلق آثار داستانی و غیرداستانی زد و رمان هایش را از حقایق، شوخطبعی، سکوت و اندوه آکنده کرد.
او جهان خود را با جملاتی بلند به تصویر می کشید که ترکیبی از طرز بیانِ رسمی و زبان محاورهای بودند. نثر «والاس»، آشوبی کنترلشده را در خود داشت که یادآور چگونگیِ به وجود آمدن افکار در ذهن بود. او در داستان «یاد نئون بخیر» در سال 2001 می نویسد: «چیزی که درون آدم می گذرد، بیش از اندازه سریع و بزرگ و درهمتنیده است که کلمات بتوانند در هر لحظه، چیزی بیش از صرفا طرحی از سطحِ کوچکترین بخشِ آن را نمایان کنند.»
«والاس» بخش هایی از نوشته های خود را که با روایت داستان هایش سازگاری نداشتند، یا در پاورقی یا در پینوشت اثر جای می داد—کاری که او به آن علاقه داشت چون به گفتهی خودش، آن ها «تقریبا مثل داشتن صدایی دیگر در ذهن» بودند.
غم ناشی از مرگ «والاس» همچنین با این احساس همراه بود که او پیش از مرگ نتوانست آثارش را کامل کند. حداقل خود «والاس» در زمان حیات تصور می کرد که نتوانسته به مقصودش دست یابد. هدف او این بود که به مخاطبین نشان دهد چگونه می توان یک زندگی رضایتبخش و معنادار را تجربه کرد. «والاس» زمانی گفته بود: «مسئلهی اصلی در داستان ها، معنای انسان بودن است. یک اثر خوب باید به مخاطبین کمک کند کمتر احساس تنهایی کنند.»
او در طول مسیر حرفهای خود، با هیچ کدام از سبک های ادبی غالب و مرسوم احساس راحتی نکرد. او نمی توانست یک «رئالیست» باشد چرا که این روش به گفتهی خودش، «بیش از اندازه آشنا و کرختکننده» بود. «والاس» در مصاحبهای در سال 1991 بیان کرد: «مهم است که راه هایی برای یادآوریِ این موضوع به خودمان بیابیم که بیشترِ «شناخت و قرابتی» که نسبت به موضوعات احساس می کنیم، تصنعی و موهوم است.»
روش مورد علاقهی «والاس»، استفاده از کنایه ها و «وارونهگویی» بود—روشی که لحن غالب در میان نویسندگان نسل او به حساب می آمد.
با این حال «والاس» عقیده داشت این روش با این که می تواند موضوعات مختلف را به نقد بکشد، اما قادر به بهبود یا اصلاح اوضاع نیست. او در همان مصاحبه بیان می کند: «احتمالا اغلبِ ما قبول داریم که اکنون در زمانهای تاریک و احمقانه هستیم، اما آیا واقعا به داستان هایی نیاز داریم که به جز دراماتیزه کردنِ این که چقدر همه چیز تاریک و احمقانه است، کار دیگری انجام نمی دهند؟»
دو تا ماهی داشتند با هم شنا می کردند که سر راهشان، برخوردند به یک ماهی پیرتر که داشت از آن طرف می آمد و برایشان سر تکان داد و گفت: «صبح به خیر بچه ها! آب چطوره؟» بعد دو تا ماهی جوان کمی دیگر شنا کردند تا بالاخره یکیشان به دیگری نگاه کرد و گفت: «آب دیگه چه کوفتیه؟» اگر الان نگران شدهاید که می خواهم اینجا خودم را آن ماهی پیر دانا جا بزنم و به شما ماهی های جوانتر بگویم آب چیست، خواهش می کنم نگران نباشید. من آن ماهی پیر دانا نیستم. منظور دمدستی داستان ماهی ها این است که واقعیت های بدیهی و در دسترس و مهم، معمولا همان هایی هستند که دیدن و حرف زدن دربارهشان از بقیه سختتر است. البته که این حرف در یک جملهی انگلیسی تبدیل می شود به یک کلیشهی پیش پا افتاده، اما واقعیت این است که در سنگرهای روزمرهی زندگی بزرگسالانه، کلیشه های پیش پا افتاده می توانند به اندازهی مرگ و زندگی مهم شوند. شاید این حرف ها اغراقآمیز یا جفنگیات انتزاعی به نظر بیایند.—از کتاب «این هم مثالی دیگر»
«والاس» به همین خاطر تصمیم گرفت طرز بیان و نگرش مختص به خودش را به وجود آورد. او در زمان خلق رمان «شوخی بی پایان» که در سال 1996 به چاپ رسید، خطاب به ویراستارش، «مایکل پیچ»، نوشت: «می خواهم چیزهایی بنویسم که هم ساختاری جدید از جهان را ارائه می کند و هم باعث می شود آدم ها، احساسات را تجربه کنند.»
«والاس» همچنین در مصاحبهای بیان کرد: «به نظر می رسد تمایز اصلی میان هنر خوب و هنر معمولی، در این نکته نهفته است که تمایل داشته باشید برای تأثیر گذاشتن بر مخاطبین، نوعی از مرگ را تجربه کنید. حتی اکنون از این که گفتن این کلمات چقدر ممکن است بیش از اندازه احساساتی به نظر برسد، هراس دارم. به علاوه، تلاش برای انجام این کار در واقعیت، و نه فقط حرف زدن در مورد آن، به شجاعتی نیاز دارد که هنوز آن را در خودم نمی بینم.»
نخستین رمان «والاس»، کتاب «جاروی سیستم» که در سال 1987 به چاپ رسید، به داستان زنی می پردازد که تصور می کند خودش ممکن است فقط کاراکتری در یک داستان باشد. شاید بتوان گفت پیام داستان، این است که نباید دنیا را بیش از اندازه جدی گرفت: زندگی یک بازی فکری است، و کلمات، مهره های روی تختهی بازی هستند. «والاس» در نامهای در سال 1989 خطاب به دوستش، رماننویس برجسته، «جاناتان فرنزن»، نوشت که واژهی «جارو» در عنوان کتاب، طوری به نظر می رسد که انگار این اثر توسط «یک نوجوان چهارده سالهی بسیار باهوش» نوشته شده است.
تولدت مبارک. امروز روز بزرگی است، به بزرگیِ سقف تمام آسمان جنوب غربی. تصمیمت را گرفتهای. تختهی پرش آنجا است. می خواهند زود برگردند. برو بالا و کارت را بکن. از شرِ آبیِ تمیز خلاص شو. رنگپریده هستی، کرخت و سبک، نرم، بند بندِ انگشتانت چروک. بخارِ بوی زیادی تمیزِ استخر توی چشم هایت می رود. نور را به رنگ های ملایم می شکند. با دست به سرت بکوب. یک طرفش پژواک خفهای دارد. سرت را یک وری کن و لیلی کن—گرمایی ناگهانی و لذتبخش در گوش، و آب گرمشده در مغز روی حلزون بیرونیِ گوشَت خنک می شود. می توانی آهنگ های زیرتر و زمختتر را بشنوی، فریادهای نزدیکتر، یک عالم جنب و جوش در یک عالم آب. استخر برای این وقتِ عصر شلوغ است. این ها بچه هایی لاغر هستند، مردانی پشمالو و پسرهای بی قواره، کُلشان گردن و پا و مفصل های برجسته، سینه هایشان تخت، کم و بیش پرندهوار. مثل تو، این ها پیرمردهایی هستند که با پاهای چوبکبریتیشان، مردد در آب کمعمق گام برمی دارند، با دستانشان آب را حس می کنند، ناگهان جدا افتاده از هر چیز دیگر.—از کتاب «مصاحبه های کوتاه با مردان کریه»
همسر «والاس»، «کارن گرین»، در روز مرگ او، حدود ساعت 9:30 به خانه بازگشت و با پیکر بی جان همسرش مواجه شد. در گاراژ خانه، حدود دویست صفحه از داستان «شاه رنگ پریده» به چشم می خورد. او از چند ماه پیش تصمیم گرفته بود ابتدا تغییراتی را در متن این اثر به وجود آورد و سپس آن را برای انتشار به ناشرش تحویل دهد.
«دیوید فاستر والاس» در ساعات پایانی زندگی خود، صفحات بههمریختهی این متن را مرتب کرده بود تا همسرش راحتتر آن را پیدا کند. در زیر این صفحات، پیرامون آن ها، در دو کامپیوتر، و داخل فلاپیدیسک های قدیمی در کشوهای او، صدها صفحهی دیگر وجود داشت—نسخه های پیشنویس، طرح های اولیهی شخصیت ها، یادداشت هایی برای خودش، و متن هایی که هنوز آن ها را در رمان هایش به کار نگرفته بود. شاید این کار، تلاش «والاس» برای نشان دادن «معنای انسان بودن» بود. او آثارش را نیمهکاره رها کرد. این پایانی نبود که دیگران برای او می خواستند، اما پایانی بود به انتخاب خودش.