مثل تمام آن خواب ها، با یکی هستم که میشناسمش اما نمی دانم از کجا می شناسم و ناگهان این آدم به من می گوید که کورم. یعنی واقعا کور، نابینا. یا در حضور این آدم است که ناگهان می فهمم کورم.
وقتی می فهمم، اتفاقی که می افتد این است که ناراحت می شوم. عجیب ناراحت می شوم که کورم. آن آدم یک جوری می داند که چقدر ناراحت شده ام و به من هشدار می دهد که اگر گریه ام بگیرد، چشم هایم جوری درد خواهد گرفت و کوری ام شدیدتر خواهد شد، اما دست خودم نیست.
می نشینم و زارزار گریه می کنم. توی تخت بیدار می شوم و گریه می کنم و آن قدر شدید گریه می کنم که نمی توانم چیزی ببینم یا چیزی را از چیز دیگری تشخیص بدهم یا هر کار دیگری بکنم.