حقایقی در مورد زندگی «فئودور داستایفسکی»



در این مقاله قصد داریم به حقایقی مهم، جالب توجه و کوتاه درباره ی زندگی فئودور داستایفسکی بپردازیم.

اگر تا به حال کتابی از «فئودور داستایفسکی» خوانده باشید، حتما به این نکته پی برده اید که او نویسنده ای پیچیده و شگفت آور بوده است. کتاب های «داستایفسکی» به شکلی منحصر به فرد، زندگی شخصیت های خود را می گشایند و در معرض تحلیل ها و نظرات مخاطبین قرار می دهند؛ مخاطبینی که جهان های خلق شده توسط این نویسنده را با آموختن درسی—چه کوچک و چه بزرگ—درباره ی زندگی ترک می کنند. در این مقاله قصد داریم به حقایقی مهم، جالب توجه و کوتاه درباره ی زندگی «فئودور داستایفسکی»، خالق آثار درخشانی همچون «جنایت و مکافات» و «برادران کارامازوف»، بپردازیم.

 

 

 

 

چه چیز ممکن است برای من خیال‌ انگیزتر و لطیف تر از نفس واقعیت باشد؟ مثل آدمی که مطمئن نیست بیدار شده یا هنوز خواب است. آیا همه ی آنچه در اطرافش می گذرد، واقعیت است یا ادامه ی رویاهای آشفته؟ از کتاب «همزاد»

 

 

 

انتشار اولین رمان در 25 سالگی

 

«داستایفسکی» در شرایط خوبی حرفه اش را آغاز کرد، چرا که خانواده ای اشرافی داشت و به همین خاطر در دوران کودکی و نوجوانی، از تحصیلات کاملی بهره برده بود. با این وجود، او آموزش نویسندگی ندیده بود. «داستایفسکی» مدتی را در یک سازمان مهندسیِ نظامی کار کرد و قبل از کنار گذاشتن این کار، به واسطه ی ترجمه ی برخی از آثار فرانسوی به روسی، به ادبیات روی آورد. او در سال 1845 و در 25 سالگی، ترجمه را به منظور ورود به دنیای داستان نویسی رها کرد. این تلاش «داستایفسکی» به خلق کتاب «بیچارگان» انجامید؛ اثری که اغلب به عنوان «اولین رمان اجتماعی روس» توصیف شده است. داستان این رمان به شکلی درخشان، به توصیف تأثیرات ماندگار فقر بر روان انسان می پردازد. «داستایفسکی» نسخه ای از این کتاب را به دوستش داد و او نیز آن را به شاعری به نام «نیکلای نکراسوف» معرفی کرد. هر دوی آن ها کاملا تحت تأثیر عمق و غنای عاطفی این داستان قرار گرفتند و بلافاصله آن را برجسته ترین منتقد ادبی روسیه در آن زمان یعنی «ویساریون بلینسکی» نشان دادند. «بلینسکی» نیز پس از مطالعه ی داستان «بیچارگان»، «داستایفسکی» را «نویسنده ی روسِ برترِ بعدی» نامید. 

 

آدم های بیچاره بوالهوسند—یعنی طبیعت آن ها را اینطوری ساخته است. این بار اولی نیست که چنین چیزی را احساس می کنم. آدم بیچاره همیشه مظنون است، به دنیای خداوند از زاویه ی دیگری نگاه می کند و پنهانی هر آدمی را که می بیند گز می کند، با نگاه خیره ی مشوشی او را نگاه می کند، و با دقت به هر کلمه ای که به گوشش می رسد، گوش می دهد؛ آیا دارند درباره ی او حرف می زنند؟ آیا دارند می گویند که به چیزی نمی ارزد، و آیا فکر می کنند که این آدم چه احساساتی دارد و از این منظر و آن منظر به چه می ماند؟ و وارنکا، همه می دانند که یک آدم بیچاره از یک تکه گلیمِ پاره پوره هم بی ارزش تر است و نمی تواند امیدی به جلب احترام دیگران داشته باشد، و هر چه هم این نویسنده، این آدم های قلم انداز، هر چه که بنویسند... آدم بیچاره همیشه همان خواهد ماند که از اول بوده است. از کتاب «بیچارگان»

 

 

 


 

 

محکومیت به مرگ

 

«داستایفسکی» در دهه ی 1840 در حلقه ای ادبی فعالیت داشت که هدف نهایی اش، کمک به ایجاد اصلاحات اجتماعی بود. اعضای این حلقه، کتاب های ممنوعه را می خواندند و درباره ی تغییرات اجتماعیِ احتمالی—از جمله رهایی یافتن از سانسور و نظام ارباب و رعیتی—بحث و گفت و گو می کردند. با توجه به اتمسفر سیاسی حاکم در اروپا در آن زمان، این ایده ها در نظر صاحبان قدرت، کاملا خطرناک و آسیب زا جلوه می کرد. اعضای این حلقه پس از دستگیری، بلافاصله به یک زندان فوق امنیتی فرستاده و سپس به مرگ محکوم شدند. اما درست قبل از اجرای اعدام، نامه ی لغو حکم از طرف تزار از راه رسید. «داستایفسکی» به جای از دست دادن جانش، به هشت سال کار اجباری در سیبری محکوم شد.

 

 

 

تشویق های والدین

 

همانطور که پیش تر گفته شد، والدین «داستایفسکی» ثروتمند بودند و تحصیلات فرزندان، برای آن ها یک اولویت به حساب می آمد. «داستایفسکی» در سه سالگی، پرستاری داشت که قصه های قدیمی و داستان های پریان را برای او می خواند. یک سال بعد نیز مادرش از کتاب مقدس استفاده کرد تا خواندن و نوشتن را به او یاد دهد. بذر شیفتگیِ همیشگی «داستایفسکی» نسبت به ادبیات، در همان دوران کودکی توسط پدر و مادرش در او کاشته شد. «داستایفسکی» در سنین پایین فرصت این را داشت که هم با نویسندگان برجسته ی روس همچون «الکساندر پوشکین» که به شکل کلی به عنوان «پدر ادبیات روسیه» شناخته می شود، و هم با چهره های بین المللی برتر در ادبیات همچون «سروانتس»، «گوته» و «هومر» آشنا شود.

 

من بیشتر دوست داشتم دراز بکشم و فکر کنم. همه اش فکر می کردم. همه اش خواب هایی می دیدم عجیب و غریب. نمی ارزد بگویم چه خواب هایی! من آن همه وقت همه اش از خودم می پرسیدم چرا آنقدر احمقم. اگر دیگران نفهم هستند و من یقین می دانم که نفهمند، پس چرا خودم نمی خواهم عاقل تر شوم. بعد دانستم که اگر منتظر شوم تا همه عاقل شوند، خیلی وقت لازم است. بعد دانستم که چنین چیزی هرگز نخواهد شد... مردم تغییر نخواهند کرد و کسی آن ها را تغییر نخواهد داد و نمی ارزد انسان سعیِ بیهوده کند! بله همین طور است... این قانون آن هاست... من اکنون می دانم کسی که عقلا و روحا محکم و قوی باشد، آن کس بر آن ها مسلط خواهد بود. کسی که جسارت زیاد داشته باشد، آن کس در نظر آنان حق خواهد داشت. آن کس که امور مهم را نادیده بگیرد و بر آن ها تف بیاندازد، او قانون گذار آن هاست. کسی که بیشتر از همه جرأت کند، او بیش از هر کس دیگری حق دارد! تا به حال چنین بوده و بعدها هم چنین خواهد بود! باید کور بود که این ها را ندید. از کتاب «جنایت و مکافات»

 

 

 


 

 

 

ابتلا به بیماری صرع

 

 

اولین نشانه های بیماری در «داستایفسکی»، در زمان حضور او در مدرسه ی نظامی خود را نشان داد. تشنج های ناشی از صرع نیز در سال 1839 و در 18 سالگی او آغاز شدند. این تشنج ها در زمان تبعید او در سیبری رو به وخامت گذاشتند و با این که قرار بود «داستایفسکی» پس از پایان دوران محکومیت به خدمت به ارتش بازگردد، اما به خاطر شرایط جسمانی نامطلوب از این خدمت معاف شد. البته «داستایفسکی» زندگی کاملی را تجربه کرد اما در سال های پایانی زندگی اش، بیماری او فقط وخیم و وخیم تر شد. در نهایت، این بیماری به همراه مجموعه ای از سایر مشکلات باعث شد او در 59 سالگی و در سال 1881 از دنیا برود.

 

 

 

تأثیرگذاری بر تعداد بسیار زیادی از نویسندگان

 

همانطور که «داستایفسکی» هنر خلق داستان را از آثار نویسندگان بزرگ پیش از خود آموخته بود، خودش در نهایت به یکی از همان نویسندگان برجسته، و منبع الهام و حامی طیفی گسترده از نوابغ ادبی تبدیل شد. «فرانتس کافکا» او را یک «خویشاوند خونی» خواند و تأثیرات «داستایفسکی» بر آثار او کاملا مشخص است. استادان نثر از جمله «ارنست همینگوی» و «جیمز جویس» او را به عنوان یکی از الگوهای بزرگ خود در نظر می گرفتند و سایرین، همچون «فردریش نیچه» و حتی «زیگموند فروید»، به خاطر توانایی درخشان او در به تصویر کشیدن پستوهای تاریک و عمیق ذهن انسان در داستان هایش، از «داستایفسکی» تحسین و تمجیدهای فراوان می کردند.

 

این طور که تعریف می کنند، به مجرد رو به رو شدن با فئودور پاولوویچ، دو سیلی جانانه، چپ و راست به صورت او زد، بعد هم چنگ انداخت موهایش را گرفت و سه بار او را تا زمین دولا راست کرد، بعد بدون یک کلمه حرف، رفت به طرف کلبه ی خدمتکار و به سراغ دو پسربچه. در آن جا هم وقتی دید بچه ها کثیف هستند و لباس های ژنده به تن دارند، یک سیلی هم نثار گریگوری کرد و به او اخطار کرد می خواهد بچه ها را پیش خودش ببرد. بعد، آن دو را با همان بدن و لباس کثیف در پتوی مخصوص سفر پیچید و سوار کالسکه‌شان کرد و آن ها را به شهر خودش برد. گریگوری، همچون برده ای وفادار، سیلی را نوش جان کرد، هیچ اعتراضی نکرد و حرف زشتی هم نزد و ضمن بدرقه ی بانوی سالخورده تا پای کالسکه اش، تعظیم‌کنان تا زمین خم شد و با لحنی موقرانه گفت: «خداوند به خاطر لطفی که درباره ی این بچه های یتیم کردید، اجرتان را خواهد داد.» از کتاب «برادران کارامازوف»

 

 

 


 

 

تدریس به پسران «تزار الکساندر دوم»

 

شهرت «داستایفسکی» در سال های پایانی عمر او، کاملا فراگیر شده بود و آثارش به شکلی گسترده هم در روسیه و هم در سایر نقاط اروپا مورد توجه قرار می گرفت. «داستایفسکی» سفرهای زیادی به غرب اروپا، به خصوص آلمان، می کرد تا بیماری اش را درمان کند. هنگام بازگشت از یکی از همین سفرها، «تزار الکساندر دوم» او را فراخواند تا بخشی از یکی از آثار بعدی اش را بخواند. «داستایفسکی» این کار را انجام داد و پس از این که «تزار» از داستان او ابراز خشنودی کرد، از او خواست تا وظیفه ی تدریس به پسرانش را بر عهده بگیرد. این اتفاق، جایگاه اجتماعی «داستایفسکی» را متحول کرد و باعث آشنایی او با طیفی گسترده از افراد مشهور و پرنفوذ شد.

 

 

 

عضویت در «انجمن علمی و ادبی بین المللی»

 

همزمان با رو به وخامت گذاشتن سلامتی «داستایفسکی»، شهرت او به شکل پیوسته افزایش می یافت. او در سال 1879، که سال مرگ پسرش «آلیوشا» نیز بود، جوایز و افتخارات زیادی را دریافت کرد، از جمله انتخاب شدن به عنوان یکی از اعضای «انجمن علمی و ادبی بین المللی» در پاریس. این رویداد، نام «داستایفسکی» را در کنار افرادی همچون «ویکتور هوگو»، «لئو تولستوی»، «رالف والدو امرسون»، «هنری لانگفلو»، «آلفرد تنیسون» و غیره قرار داد. این انجمن، در سال 1878 توسط «ویکتورهوگو» بنیان نهاده شده بود و امروزه نیز با هدف حفاظت از حقوق نویسندگان و سایر هنرمندان به هستی خود ادامه می دهد.

 

 

این حرص عمومی، این ناپاکی و ننگ و پول پرستی و طمع، وقتی که به سالن قمار وارد می شدم، در نظرم خودمانی و عادی شده بود. در سالن قمار هیچ چیز زیباتر از این نیست که هیچ تشریفاتی وجود ندارد و می شود بدون ترس و با دست و دلِ باز عمل کرد. از این ها که بگذریم، راستی به خود فریفته شدن، به چه درد می خورد؟ آیا این اشتغال ذهنیِ پست و بیهوده و از روی بی فکری نیست؟ آن چه به خصوص در اولین برخورد با این انبوه قماربازان، ناخوشایند به نظر می رسد، شیوه ی رفتار احترام آمیز آن ها و نزاکت و ادب آن ها، دور میز قمار است. به همین جهت حد مشخص کننده ی دقیق وجود دارد که میان بازی به اصطلاح «ناپسند» و آن چه به مرد لایق اجازه ی آن داده می شود، فرق می گذارد. دو نوع قمار هست: یکی قماری که مختص جنتلمن ها است و دیگری قماری که مختص طبقه ی سوم است. این یکی پست و لئیم و درخور مردم فقیر است. این امتیاز و تفکیک در سالن قمار، چقدر صریح و روشن، و راستی که چقدر پست و زشت است! از کتاب «قمارباز»

 

 

 


 

 

 

روابط عاشقانه ی پر فراز و نشیب

 

«داستایفسکی» دو بار ازدواج کرد، اما این دو به هیچ وجه تنها روابط عاشقانه ی او به حساب نمی آمدند. اولین رابطه ی عاشقانه ی او قبل از ازدواج و با زنی رقم خورد که به خواستگاری «داستایفسکی» پاسخ منفی داد. دو رابطه ی بعدی «داستایفسکی» زمانی اتفاق افتاد که او با همسر نخستش ازدواج کرده بود؛ یکی از آن ها، یک بازیگر کمدی بود و دیگری، زنی بود که علیرغم «رفتارهای خودخواهانه اش»، «داستایفسکی» علاقه ی زیادی به او داشت. اما وقتی «داستایفسکی» با همسر دومش «گریگوریونا اسنایتکینا» آشنا شد، به روابط دیگرش پایان بخشید. «گریگوریونا اسنایتکینا» در آن زمان به عنوان تندنویس، در خلق کتاب «قمارباز» همکاری می کرد. او در 21 سالگی با «داستایفسکی» ازدواج کرد و زمانی که این نویسنده ی برجسته از دنیا رفت، 35 ساله بود. «گریگوریونا اسنایتکینا» پس از مرگ همسرش، دیگر ازدواج نکرد.

 

 

من آدم مریضی هستم... آدمی کینه توز، شرور، آدمی بدعنق. گمان می کنم کبدم بیمار است. اما از طرفی از بیماری ام هیچ سر در نمی آورم، درست هم نمی دانم کجای بدنم مریض است. در پی مداوای خودم هم نیستم و هرگز هم دنبال دوا و درمان نرفته ام، اگرچه برای پزشکان و دانش پزشکی احترام قائلم. از این ها گذشته بی نهایت خرافاتی ام، چون همان طور که گفتم هر چند به دانش پزشکی احترام می گذارم، به علت این خرافه پرستی به پزشکان مراجعه نمی کنم. نه، اگر در صدد معالجه ی خودم برنمی آیم، صرفا به این دلیل است که آدم شرور و بدجنسی هستم. به طور حتم از حرف هایم سر در نمی آورید. طبعا نمی توانم به شما توضیح دهم با این گونه شرورانه رفتار کردن به چه کسی زیان می رسانم. خوب می دانم که با پرهیز از مداوا شدن و مراجعه نکردن به پزشکان، دردسری برای آن ها ایجاد نمی کنم. فقط به خودم ضرر می زنم، این موضوع را بهتر از هر کسی می دانم. با این همه، به علت همان شرارت و کینه توزی است که در صدد مداوای خودم برنمی آیم. کبدم مریض است! چه بهتر! و چه بهتر اگر این بیماری شدت بیشتری پیدا کند. از کتاب «یادداشت های زیرزمینی»

 

 


 

 

 

شیفتگی نسبت به مسیحیت ارتدکس

 

علاوه بر روانشناسی انسان، یکی دیگر از دغدغه های همیشگی «داستایفسکی» مفهوم مذهب بود، و همچنین «کلیسای ارتدکس روس». او با باورهای عمیق ارتدکس بزرگ شده بود اما وقتی با بینش هایی از کلیسا آشنا شد که با آن ها موافق نبود (از جمله بینش های کشیشانی که در اردوگاه کار اجباری در سیبری حضور داشتند)، به تدریج از آن فاصله گرفت. با این حال «داستایفسکی» همیشه برای «مسیح» احترام قائل بود، حتی اگر باورهایش دیگر مثل گذشته نبودند. اگرچه «داستایفسکی» در چندین اثر خود به کاوش در این مفهوم می پردازد، اما هیچ وقت به شکلی آشکار از باورهایش در مورد مذهب سخن نمی گوید. به همین خاطر، پژوهشگران تا کنون نظرهای مختلفی را در این باره مطرح کرده اند.