در سال 2011، رمان نویسی ایتالیایی و همچنان ناشناخته، تنها با خلق یک اثر توانست خود را به یکی از برجسته ترین چهره های ادبی در سال های ابتدایی قرن بیست و یکم تبدیل کند. چیزی که این پدیده را بیشتر جالب توجه می کرد، این بود که اثر او، داستانی حماسهگونه بود که بلندپروازی های ادبیِ غیرقابل انکاری در آن به چشم می خورد:
روایتی هیجان انگیز با ارجاعات متعدد به تاریخ ایتالیا، که زندگی در بخشی کوچک در شهر «ناپل» را به تصویر می کشید.
اما نکته ی جالب دیگر در مورد موفقیت کتاب «دوست باهوش من» این است که نویسنده هیچ تلاشی برای تبلیغ و ترویج آن نکرد. «النا فرانته» زنی بدون چهره است که هویتش را فقط ناشر ایتالیایی او می داند. اسم او نیز، نامی مستعار است و به نظر می رسد نوعی ادای احترام به رمان نویس ایتالیایی برجسته «السا مورانته» باشد؛ رمان نویسی که «فرانته» در مصاحبه های کم تعدادش، از او به عنوان یکی از نویسندگان مورد علاقه ی خود نام برده است. تا به حال کسی موفق نشده هویت حقیقی «فرانته» را آشکار کند، اگرچه گزینه های احتمالیِ متعددی در مطبوعات مطرح شده است: «دومنیکو استارنون»، فیلمنامه نویس و رمان نویس اهل «ناپل» و برنده ی «جایزه استرگا» در سال 2001؛ و یا «آنیتا راجا»، مترجمی اهل «رُم». در سال 2016، ژورنالیستی ایتالیایی به نام «کلودیو گاتی» در مطلبی «آنیتا راجا» را به عنوان هویت پشت پرده ی «فرانته» معرفی کرد. این ادعا هیچ وقت ثابت نشد اما جنجال های زیادی را در سطح جهان به وجود آورد.
مخاطبین و طرفداران «فرانته» اعتقاد دارند اگر این نویسنده به ناشناس ماندن تمایل دارد، باید این اجازه را به او داد. پس از انتشار مطلب «کلودیو گاتی»، تعداد زیادی از طرفدارانِ خشمگینِ «فرانته» تلاش کردند از نویسنده ی مورد علاقه ی خود، و هویت نامعلوم او، دفاع و حمایت کنند؛ اتفاقی که نظیرش قبلا دیده نشده بود.
ده روز آخر ژوئیه به من احساس خوشی داد که تا آن وقت برایم ناشناخته بود. احساسی را تجربه کردم که بعدها در زندگی ام اغلب تکرار شد: شادی چیزهای نو. از همه چیز خوشم می آمد: از زود بیدار شدن، آماده کردن صبحانه، جمع کردن میز، قدم زدن در باران، و طی کردن مسیر تا ساحل «مارونتی» در سربالایی و سرپایینی، دراز کشیدن زیر آفتاب و کتاب خواندن، شنا کردن و دوباره کتاب خواندن. برای پدرم، خواهر و برادرهایم، مادرم، خیابان های محله و پارک، احساس دلتنگی نمی کردم. فقط دلم برای «لیلا» تنگ شده بود، «لیلایی» که به نامه هایم پاسخ نمی داد. می ترسیدم که برای او اتفاق هایی بیفتد، خوب یا بد، بدون این که من حضور داشته باشم. ترسی قدیمی بود، ترسی که هیچ وقت از بین نرفت: ترس از این که با از دست دادن تکه هایی از زندگی او، زندگی ام هیجان و مرکزیتش را از دست بدهد؛ و این که به من جواب نمی داد، آن نگرانی را شدت می بخشید. هرقدر هم سعی می کردم در نامه ها از خوب بودن روزهای «ایسکیا» بنویسم، سيل كلمات من و سکوت او به نظر می رسید که نشان می دهند زندگی من فوق العاده است ولی بدون هیچ اتفاقی، به طوری که هر روز به اندازه ی کافی وقت دارم که برای او از زندگی کسل کننده ولی شلوغم بنویسم.—از کتاب «دوست باهوش من»
مجموعه ی «رمان های ناپلی» که شامل چهار کتاب «دوست باهوش من»، «داستان یک نام جدید»، «آن ها که می روند و آن ها که می مانند» و «داستان کودک گم شده» می شود، اکنون در حدود 42 کشور به فروش بیش از هفت میلیون نسخه ای دست یافته است. اما دلیل این علاقه مندی وسیع به داستان پرآشوب شخصیت های داستان یعنی «لیلا» و «النا» چیست؟ صرف نظر از اشتیاق مخاطبین برای درگیر شدن با داستان های طولانی—که تأثیرش در افزایش بی سابقه ی تعداد سریال های تلویزیونی آشکار است—به نظر می رسد علاقه مندان به ادبیات در سراسر جهان دوست دارند درباره ی عواطف واقعی و اصیل بخوانند، و رابطه ی پیچیده و مسحورکننده ی «لیلا» و «النا» (یا «لنو») کاملا این فرصت را به آن ها می دهد. وجود پیرنگ ها و همچنین شخصیت های متعدد، در زمانه ای که «سادگی» بیش از هر چیز مورد توجه است، یکی دیگر از دلایل جذابیت داستان های «فرانته» برای مخاطبین به شمار می آید.
تعداد مصاحبه هایی را که «فرانته» تا به حال انجام داده، شاید بتوان با انگشتان یک دست نیز شمرد! این مصاحبه ها تنها از طریق «ایمیل»، و با حضور ناشر ایتالیایی او به عنوان واسطه صورت پذیرفته است. تمایل «فرانته» به حفظ گمنامی خود، موضوعی قطعی و غیر قابل مذاکره است. در این مطلب، بخش هایی از یکی از همین مصاحبه های کمیاب با «النا فرانته» را می خوانیم؛ مصاحبه ای که در سال 2018 توسط روزنامه ی «لس آنجلس تایمز» با این نویسنده ی ایتالیایی صورت گرفت.
آیا اولین باری را که ایده ی «دوست باهوش من» به ذهنتان رسید، به خاطر دارید؟
نمی توانم پاسخی دقیق به شما بدهم. خاستگاه این ایده شاید مرگ یکی از دوستانم بوده باشد، یا یک جشن عروسی شلوغ، یا شاید نیاز به بازگشتن به تم ها و تصاویر یکی از کتاب های قبلی ام، «دختر گمشده». هیچ وقت نمی توان فهمید یک داستان از کجا می آید؛ ایده ی داستان، نتیجه ی گروهی از اتفاقات است که به همراه چیزهای دیگری که هیچ وقت از آن ها آگاه نیستید و نخواهید شد، ذهنتان را به هیجان می آورد.
آیا از ابتدا می دانستید این مجموعه به چهار عنوان نیاز خواهد داشت؟
نه این طور نیست. داستان «لیلا» و «النا» در اولین پیش نویس، به راحتی در یک رمان بلند جای می گرفت. تنها وقتی کار بازنویسی اولین نسخه از متن را آغاز کردم، متوجه شدم عنوان های دوم، سوم و چهارم در کار خواهد بود.
چقدر از این شوخی های دو نفره متنفر بودم. آن ها فکر می کردند من و برادران و خواهرم متوجه منظورشان نمی شویم؛ یا شاید مطمئن بودند که ما متوجه نکات ظریف و دقیق می شویم، اما فکر می کردند این راه مناسبی برای یاد دادن به ما است که چطور مرد یا زن باشیم. خسته و درمانده از مشکلات، دلم می خواست فریاد بزنم، بشقاب را پرت کنم، از خانه بیرون بدوم و هرگز دوباره خانواده ام، رطوبت گوشه ی سقف، دیوارهای طبله کرده، بوی غذا، و هیچ کدام از این ها را نبینم. چقدر احمق بودم که «آنتونیو» را از دست داده بودم، ناراحت و متأسف بودم، آرزو داشتم مرا ببخشد. به خود گفتم اگر تجدید شوم و مجبور شوم در سپتامبر امتحان بدهم، در امتحان شرکت نمی کنم، مردود می شوم و فوری با او ازدواج می کنم. بعد به «لیلا» فکر کردم، به آن لباس پوشیدنش و لحنی که با «سولاراها» حرف زد. در سرش چه می گذشت؟ رنج و تحقیرهای غیر قابل تحمل از او چه موجودی ساخته بود؟ تمام بعد از ظهر ذهنم درگیر افکار درهم و برهم بود: حمام گرفتن در خانه «لیلا»، نگرانی از درخواست «استفانو»، و این که چطور این را به دوستم بگویم.—از کتاب «داستان یک نام جدید»
آیا داستان قبل از این که فرآیند نوشتن آغاز شود، به شکل کامل طرح ریزی شده بود؟
نه، من هیچ وقت داستان هایم را طرح ریزی نمی کنم. یک طرح کلیِ پرجزئیات کافی است تا من را نسبت به کل ماجرا دلسرد کند. حتی یک خلاصه ی شفاهی کوتاه نیز باعث می شود علاقه ام را به نوشتن چیزی که در ذهن دارم، از دست بدهم. من یکی از آن هایی هستم که نوشتن را تنها با دانستن چند ویژگی اساسیِ داستانی که قصد روایتش را دارم، آغاز می کنم. بقیه ی چیزها، سطر به سطر کشف می شود.
آیا قبل از انتشار اولین رمان، بیشتر قسمت های مجموعه را نوشته بودید؟ می توانید درباره ی چگونگی زمان بندی نوشتن و انتشار رمان ها توضیح دهید؟
نوشتن را در سال 2009 آغاز کردم و در حدود یک سال، تمام داستان را با تغییرات متعددش کامل کردم. سپس ویرایش و بازنویسی را شروع کردم و به شکلی کاملا لذت بخش متوجه شدم داستان از همان نخستین صفحه، در حال گسترش است؛ بزرگ و بزرگتر شد و جزئیات بیشتری به خود گرفت. در پایان سال 2010، با در نظر گرفتن انبوه صفحاتی که داستانِ دوران کودکی و نوجوانی «لیلا» و «لنو» را در خود جای داده بود، به همراه ناشر تصمیم گرفتیم آن را در چندین جلد به چاپ برسانیم.
برای این که موفقیت گسترده ی کتاب اول، به مانعی برای ادامه ی کارتان تبدیل نشود، چه کاری انجام دادید؟
تجربه ای کاملا جدید برای من بود. در کودکی، به قصه گفتن و پیدا کردن کلمات تأثیرگذار برای تعداد کمِ بچه های هم سن خودم که دورم جمع می شدند، علاقه ی زیادی داشتم. حس کردن علاقه مندی آن ها برایم بسیار لذت بخش بود، این احساس که مخاطبینم می خواستند به این کار ادامه دهم، که روز بعد، هفته ی بعد، دوباره داستان را پیش ببرم. تلاش هیجان انگیز و مسئولیت جذابی بود. فکر می کنم بین سال های 2011 تا 2014 حسی مشابه داشتم. به محض این که از هیاهوی رسانه ها فاصله گرفتم، همان لذت دروان کودکی بازگشت؛ لذت شکل دادن به یک داستان، در حالی که مخاطبینی پرتعداد و بادقت می خواهند که بیشتر و بیشتر داستان بگویی. وقتی مخاطبین در حال خواندن اولین کتاب بودند، من مشغول ویرایش و کامل کردن عنوان دوم بودم؛ وقتی کتاب دوم را می خواندند، من در حال کامل کردن کتاب سوم بودم؛ و به همین طریق.
همه ی تغییرات را طی سالیان، گاهی از روی کنجکاوی و اغلب بدون دقت، در ذهنم ثبت کرده بودم. در بچگی تصور می کردم که آن سوی محله و «ناپل»، پر از شگفتی است. برای مثال، آسمانخراشِ ایستگاه مرکزی که اسکلتش، که به نظر ما خیلی خیلی بلند بود، سال ها قبل طبقه به طبقه بالا می رفت، تأثیر زیادی بر ذهنم به جا گذاشته بود. چقدر شگفت زده شدم وقتی از میدان «گاریبالدی» عبور کردیم. وقتی داشتیم به سمت دریا و محله های مرفه نشین می رفتیم، به «لیلا»، «کارمن»، «پاسکواله»، «آدا»، «آنتونیو» و به همه ی همراهانم گفتم: «نگاه کنید چه بلند است.» آن روزها فکر می کردم در آن بالاها فرشته ها زندگی می کنند، و به طور حتم از تماشای همه ی شهر لذت می برند. چقدر دوست داشتم به آن بالاها بروم و اوج بگیرم. آن آسمانخراش، مال ما بود، گرچه بیرون از محله بود، و ما روز به روز شاهد بزرگتر شدنش بودیم. اما ساخت آن متوقف شده بود. وقتی از «پیزا» برگشتم، دیگر آسمانخراشِ ایستگاه، یک نماد اجتماعیِ در حال جان گرفتن به نظر نمی رسید، بلکه به مکان بی ثمر دیگری تبدیل شده بود.—از کتاب «آن ها که می روند و آن ها که می مانند»
«لیلا» و «لنو» در طول داستان با رنج های بسیاری رو به رو می شوند. چرا تصمیم گرفتید این شخصیت ها را با این تعداد زیاد از تجارب تراژیک مواجه کنید؟
به نظر من رنج های این دو شخصیت، با رنج هایی که زنان همه روزه در تمام بخش های جهان تجربه می کنند، تفاوت چندانی ندارد، به خصوص اگر در خانواده ای فقیر به دنیا آمده باشند. «لیلا» و «لنو» عاشق می شوند، ازدواج می کنند، خیانت می بینند، خیانت می کنند، به جست و جوی نقشی در جهان می روند، با تبعیض مواجه می شوند، فرزند به دنیا می آورند، کودکان خود را تربیت می کنند، گاهی اوقات خوشحال می شوند و گاهی غمگین، و فقدان و مرگ را تجربه می کنند. به نظرم پیوند عاطفی که با شخصیت ها برقرار می کنیم، معمولا باعث می شود داستان، مجموعه ای بی پایان از بدبیاری های مختلف به نظر برسد. ما در زندگی، مثل رمان ها، از دردهای دیگران آگاه هستیم، رنج هایشان را حس می کنیم، اما فقط زمانی که آموخته ایم دوستشان داشته باشیم.
در مصاحبه ای گفتید که در کودکی با آثار «گوستاو فلوبر» آشنا شدید. اولین باری که عاشق یک کتاب یا یک کاراکتر شدید، چه زمانی بود؟
بله، من واقعا عاشق کتاب «مادام بوواری» بودم. در کودکی و نوجوانی، وقتی کتاب می خواندم، داستان ها و شخصیت ها را به جهان خودم وارد می کردم، و کاراکتر «اِما بوواری»، نمی دانم چرا، شبیه تعداد زیادی از زنان در خانواده ام به نظر می رسید. اما مدت ها قبل از «مادام بوواری»، عاشق کتاب «زنان کوچک» بودم. آن کتاب، خاستگاه اصلی عشق من به نویسندگی است.
آیا از نویسندگان زن تأثیر پذیرفته اید؟
در کودکی و نوجوانی همه چیز می خواندم، بدون هیچ ترتیب مشخصی، و به نام نویسندگان توجه نمی کردم—این که مرد یا زن بودند، جذابیتی برایم نداشت. عاشق شخصیت هایی همچون «مال فلاندرز»، «مارکیز دو مرتویل»، «الیزابت بنت»، «جین ایر» و «آنا کارنینا» بودم و جنسیت نویسنده برایم اهمیتی نداشت. بعدها، در اواخر دهه ی 1970، به تدریج به آثار نویسندگان زن علاقه پیدا کردم. از نویسندگان فرانسوی، تقریبا تمام آثار «مارگریت دوراس» را خواندم. اما در میان آثار او، بیشترین وقت را به کتاب «شیدایی لل. و. اشتاین» اختصاص دادم؛ این اثر، پیچیده ترین کتاب «دوراس» است، و البته آموزنده ترین.
با احتیاط و اضطراب به خانه برگشتم، متقاعد شده بودم که یکی از دشوارترین آزمایش های زندگی، منتظر من است. به جای این که بچه ها با خوشحالی از من استقبال کنند و در خانه به دنبالم بدوند، انگار می ترسیدند مرا ببینند و دوباره ناپدید شوم. «آدل» مؤدب بود و حتی یک بار هم به شرایطی که باعث آمدن او به آنجا شده بود، اشاره نکرد. «پیِترو» خیلی رنگ پریده بود، فقط یک تکه کاغذ که لیستی از تماس های تلفنی من بود را به دستم داد (اسم «لیلا»، حداقل چهار بار بود) و گفت که باید به محل کارش برود و بعد بدون این که حتی با مادرش یا بچه ها خداحافظی کند، رفت. چند روز طول کشید تا «آدل» به حرف آمد و نظرش را با صراحت گفت. او از من خواست تا به خودم و همسرم برگردم. اما چند هفته طول کشید تا متقاعد شود که من واقعا نمی توانم در این زندگی ادامه دهم.—از کتاب «داستان کودک گمشده»
وقتی کتاب می خوانید، چه چیزهایی بیشتر توجه شما را به خود جلب می کند؟
رویدادهای غیرمنتظره، تناقض های معنادار، تغییر مسیرهای ناگهانی در زبان و همینطور در روانشناسی شخصیت ها.
می توانید جایی را که در آن می نویسید، توصیف کنید؟
من در همه جا می نویسم. اتاقی از آنِ خودم ندارم. می دانم که فضایی خلوت با دیوارهای سفید و ساده را دوست دارم، اما این بیشتر یک فانتزیِ زیبایی شناسانه است تا یک ضرورت واقعی. وقتی می نویسم، اگر کارم خوب پیش برود، خیلی زود فراموش می کنم کجا هستم.