لی لا هم، در شرایط خاصی به نظرم بسیار زیبا می آمد. در کل، من دختر زیبایی بودم، در حالی که او لاغر مردنی بود و مثل ماهی شور، بوی زهم می داد، صورتی دراز داشت که به سمت گیجگاهش، که با دو گیس سیاه و نرم پوشیده شده بود، باریک می شد، اما وقتی تصمیم گرفت که هم آلفونسو و هم انزو را مغلوب کند، مثل جنگجویی مقدس شعله ور شده و گونه هایش برافروخته شد، از هر گوشۀ بدنش، شعله ایی خارج می شد و برای اولین بار فکر کردم لی لا زیباتر از من است. پس من در همه چیز دوم بودم. امیدوار بودم هیچ کس، هرگز متوجه این موضوع نشود.
نینو نیاز شدیدی به اظهار عقایدش داشت، به بیان آنچه خوانده بود، به شکل دادن به آنچه مشاهده کرده بود. این روشش برای نظم دادن به افکارش بود ـحرف، حرف، حرف اما به حتم، نشانه ای از تنهایی هم بود. با غرور، احساس کردم من هم شبیه او هستم، با همان میل برای دادن هویتی تحصیل کرده به خود، برای تحمیل آن به دیگران، برای گفتن: «این چیزیه که می دونم، این چیزیه که خواهم شد.» اما مجبورم بگویم، به رغم تلاش گهگاهم، نینو ابدآ مجالی برای خودنمایی به من نمی داد. مثل دیگران نشستم و به او گوش دادم.