یک داستان مسحورکننده ی دیگر از یک استاد چیره دست.
یک دختر، یک شهر، جامعه ای نامهربان: فرمول «فرانته» دوباره کارساز است!
«فرانته» دقیقا می داند که یک داستان را چگونه باید روایت کرد.
هر روز صبح ما سه نفر با یکدیگر به مدرسه می رفتیم، پدر و مادرم برای تدریس و من برای تحصیل. مادرم معمولا زودتر از بقیه بیدار می شد، چون به وقت بیشتری برای آماده کردن صبحانه و همچنین زیبا کردن خودش نیاز داشت. پدرم ولی درست موقعی که صبحانه آماده بود، رضایت می داد از کتاب و دفترش دل بکند. به محض این که چشم هایش را باز می کرد، مشغول مطالعه می شد و در دفترچه اش مطالبی یادداشت می کرد، حتی در توالت هم از مطالعه دست نمی کشید.
من آخرین نفر بودم که از تخت دل می کندم، اگر چه از زمانی که ماجرای عمه شروع شده بود، دوست داشتم مثل مادرم رفتار کنم؛ موهایم را زود به زود بشویم، آرایش کنم و با دقت بسیار چیزهایی را که قرار بود بپوشم، انتخاب کنم. ولی نتیجه ی کار اغلب به این ختم می شد که هر دوی آن ها یکی پس از دیگری دائم التماس و خواهش می کردند: «جوانا، چی شدی پس؛ جوانا، دست بجنبون! هم تو دیرت میشه هم ما؛ جوانا، کجایی پس؟»
پدرم دو سال قبل از این که خانه را ترک کند، به مادرم گفت که من خیلی زشتم. او این جمله را با صدایی آهسته در آپارتمانی که بعد از ازدواجشان در «ریونه آلتو» در ارتفاعات «سن جاکومو دی کاپری» خریده بودند، گفت. همه چیز به حالت سکون ایستاد-فضای شهر ناپل، نور آبی رنگ آسمان در ماه فوریه ی سرد و یخبندان، آن کلمات-ولی من سر خوردم و رفتم، کماکان هم این کار را ادامه می دهم.