هیجان انگیزترین و خردمندانه ترین تأمل فرانته درباره ی زنانگی و مادر بودن.
این اثر، با صداقت به کاوش در عواطف متناقضی می پردازد که ما را به کودکانمان پیوند می دهند.
این رمان تأثیرگذار در آخر، به این راحتی ها از ذهن پاک نمی شود.
حرف می زدم و فقط لحظه های شاد به ذهنم می رسیدند. احساس دلتنگی، نه دلتنگی غمگین بلکه دلتنگی دلپذیری می کردم برای بدن های کوچکشان. آرزویشان که تو را احساس کنند، لیس بزنند، ببوسند، بغلت کنند. مارتا هر روز از پنجره ی خانه بیرون را نگاه می کرد و منتظر بازگشت من از سر کار بود و به محض اینکه من را می دید، نمی توانست خودش را نگه دارد. در رو به پله را باز می کرد و با سرعت پایین می دوید. زمان می گذرد و بدن های کوچکشان را با خود می برد و فقط در حافظه ی بازوهایت باقی می مانند، بزگ می شوند، هم قامتت می شوند، از تو بلند تر می شوند.
هیچکس دیگر به مراقبت من وابسته نبود و بالاخره، حتی خودم هم باری بر دوش خودم نبودم.
چقدر احمقانه که فکر کنی می توانی قبل از این که فرزندانت حداقل پنجاه ساله شوند، به آن ها چیزی درباره ی خودت بگویی. این که از آن ها بخواهی تو را به عنوان یک انسان و نه یک نقش ببینند.
کتاب کم حجم دلنشینی که باعث شد از بند ریدینگ اسلامپ رها بشم^^