کتاب دختر پنهانم

The Lost Daughter
کد کتاب : 1222
مترجم :
شابک : 978-600-8740-01-8
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 168
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 2006
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 5
زودترین زمان ارسال : ---

جزو پرفروش ترین کتاب ها و رمان های ایران

معرفی کتاب دختر پنهانم اثر النا فرانته

کتاب دختر پنهانم، رمانی نوشته ی النا فرانته است که اولین بار در سال 2006 منتشر شد. لیدا، زنی میانسال و مطلقه است که خود را وقف کار تدریس زبان انگلیسی و دو فرزندش کرده است. زمانی که دو دختر لیدا به منظور بودن در کنار پدرشان به کانادا می روند، او انتظار دوره ای سرشار از تنهایی و دلتنگی را می کشد. اما لیدا در عوض، احساس آزادی می کند؛ انگار که باری سنگین از روی دوشش برداشته شده است. او تصمیم می گیرد که برای تعطیلات به شهر ساحلی کوچکی در جنوب ایتالیا برود. اما پس از چند روز آرام و پرآرامش، اوضاع شروع به تغییر می کند. لیدا با خانواده ای آشنا می شود که حضورشان تهدیدکننده به نظر می رسد. زمانی که اتفاقی کوچک و به ظاهر بی معنی رقم می خورد، لیدا در گرداب انتخاب های سخت و غیرمعمول گذشته ی خود به عنوان یک مادر و عواقب آن انتخاب ها گرفتار می شود.

کتاب دختر پنهانم

النا فرانته
النا فرانته، نام مستعار نویسنده ای ایتالیایی است که به صورت ناشناس فعالیت می کند. آثار فرانته که به زبان ایتالیایی هستند، به زبان های متعددی ترجمه شده اند.فرانته با وجود شناخته شدن به عنوان رمان نویسی بین المللی، توانسته هویت خود را از زمان انتشار اولین رمانش در سال 1992 مخفی نگه دارد. البته حدس و گمان هایی درباره ی هویت واقعی او به وجود آمده که از اطلاعات موجود در مصاحبه هایش برگرفته شده اند.
نکوداشت های کتاب دختر پنهانم
Ferrante's most compelling and perceptive meditation on womanhood and motherhood.
هیجان انگیزترین و خردمندانه ترین تأمل فرانته درباره ی زنانگی و مادر بودن.
Goodreads

It candidly explores the conflicting emotions that tie us to our children.
این اثر، با صداقت به کاوش در عواطف متناقضی می پردازد که ما را به کودکانمان پیوند می دهند.
Barnes & Noble

In the end this piercing novel is not so easily dislodged from the memory.
این رمان تأثیرگذار در آخر، به این راحتی ها از ذهن پاک نمی شود.
Boston Globe Boston Globe

قسمت هایی از کتاب دختر پنهانم (لذت متن)
حرف می زدم و فقط لحظه های شاد به ذهنم می رسیدند. احساس دلتنگی، نه دلتنگی غمگین بلکه دلتنگی دلپذیری می کردم برای بدن های کوچکشان. آرزویشان که تو را احساس کنند، لیس بزنند، ببوسند، بغلت کنند. مارتا هر روز از پنجره ی خانه بیرون را نگاه می کرد و منتظر بازگشت من از سر کار بود و به محض اینکه من را می دید، نمی توانست خودش را نگه دارد. در رو به پله را باز می کرد و با سرعت پایین می دوید. زمان می گذرد و بدن های کوچکشان را با خود می برد و فقط در حافظه ی بازوهایت باقی می مانند، بزگ می شوند، هم قامتت می شوند، از تو بلند تر می شوند.

هیچکس دیگر به مراقبت من وابسته نبود و بالاخره، حتی خودم هم باری بر دوش خودم نبودم.

چقدر احمقانه که فکر کنی می توانی قبل از این که فرزندانت حداقل پنجاه ساله شوند، به آن ها چیزی درباره ی خودت بگویی. این که از آن ها بخواهی تو را به عنوان یک انسان و نه یک نقش ببینند.