بدون شک با دیدن دستخط من متعجب شده ای. ولی مطمئنم که با وجود سکوت طولانی و غیرموجه من، پاکت را نه تنها با کنجکاوی، بلکه با نگرانی باز کرده ای. سال هاست که از تو بی خبرم. از خود سوال می کنم آیا هنوز در ورونا هستی؟ در همان خانه ای که من همچنان تو را در آن در نظر مجسم می کنم؟ حتی می ترسم که تو نه آن جا باشی و نه هیچ جای دیگر، می ترسم مرده باشی و من خبری از مرگ تو به دست نیاورده باشم. این وحشت، گرچه ممکن است پوچ به نظر برسد ولی به تو حالی خواهد کرد که برای من تا چه حد اهمیت دارد بدانم که در جهان یک نفر وجود دارد که بتوانم کورکورانه به او اعتماد کنم. کسی که شاید بتواند به من کمک بکند. می دانم که این اشارات مبهم پریشان حالت می کند. هر نامه من، هر ملاقات ما، همیشه به نحوی تو را پریشانحال کرده است که من، هرگز دلیل خاصی را در آن درک نکرده ام. از اولین روز دوستی ما، تا آخرین باری که برایت نامه ای نوشتم، علاقه تو نسبت به من، همیشه آزادی را از من سلب کرده است، نگذاشته است تا به میل خود زندگی کنم. تو، از دور هم مرا تعقیب می کردی، سوال پیچم می کردی. با نوعی نگرانی، می خواستی با نگاه خود، چیزی را از من بیرون بکشی. هرچه را که می گفتم و یا فکر می کردم، هر اتفاقی که برایم رخ می داد، هر مشکلی که برایم پیش می آمد، هر انتخاب من، در تو چنان عکس العمل و واکنش شدیدی ایجاد می کرد که عاقبت در مقابل تمام آن اعمال، نسبت به تو احساس مسئولیت می کردم. خیال نکن دارم مبالغه می کنم. به نظرم می رسید که سرنوشت تو بستگی به من دارد. تقدیر تو را من در دست دارم.