یراهن های مشکی اش، این جا و آن جا به دیوارها نیز آویزان شده بود، به نحوی که گویی تمامی اتاق را با پارچه های عزاداری آستر کرده اند. دخترها، اغلب، پس از شام در آن اتاق گرد هم جمع می شدند تا درس حاضر کنند. همگی در حالی که دلشان می خواست به اتاق های خود بروند و بخوابند، بر ضد خواب مقاومت می کردند. تنها دختری که همیشه بیدار و سرحال بود، اکسنیا(۸) بود. او بود که تصمیم می گرفت: «یالاّ، برویم» و دیگران جرئت نمی کردند مخالفت کنند. در گوشه ای که والنتینا درس می خواند، نور چراغ به نحوی خفیف روی میز افتاده بود. و او، از سرما در خود فرو رفته بود. اواسط ماه نوامبر بود ولی پیدا بود که زمستان سختی را در پیش دارند. دخترک، کتاب را زمین گذاشت. سر خود را به سمت تختخواب برگرداند و پرسید: سیلویا، خوابیدی؟ نه، دارم فکر می کنم. ولی خواب بودی... نه، داشتم فکر می کردم که فردا، در دهکده ما، جشن مهمی برپا می کنند. مادرم پیتزا با کشمش درست می کند. در بخاری دیواری هیزم می سوزانند و پسرخاله ها و دخترعموها، همگی برای صرف غذا به خانه ما می آیند. دلت می خواست که تو هم آن جا بودی؟
امشب تمامش کردم. در کل کتاب معمولی بود. گاهی اسامی و شخصیت ها، گم میشدن به نظرم با فرهنگ ما همخوانی نداشت. در کل اتفاق خاصی نمیافتاد. روزمرگیهای چند تا دختر محصل و حذف شدن یکی یکی آنها از داستان. به نظرم غیر از تصمیم شخصیت اصلی داستان در پایان کتاب، بقیه اتفاقها خیلی پیش پا افتاده بودن. در کل، به نظرم هر کتابی ارزش وقت صرف کردن نداره
این کتاب خوب بود. تعداد شخصیتها زیاد بود. بعضی جاها خیلی خسته کننده میشد. ولی در کل ارزش یه بار خوندن رو داشت، البته اگه انتظار یه کتاب فوق العاده نداشته باشین😉سر و ته خاصی نداشت، انگار بیشتر داشت زندگی چند تا آدم مختلف رو تعریف میکرد همین. ولی به شخصه خوشم اومد ازش👌