کتاب "درخت تلخ"،مجموعه داستانی از نویسنده مشهور ایتالیایی "آلبا دسس پدس" میباشد که شامل یازده داستان کوتاه است.
داستان های "آلبا دسس پدس" کاملا مستقل و جدا از هم میباشند اما نقطه اشتراکی مانند عشق، نفرت و ترس را میتوان در همه داستان ها دید."درخت تلخ" با فضازسازی های دقیق و توضیفات زیبایی که از شخصیت های داستان دارد،این اثر را به یکی از کتاب های پرمخاطب خود قرار داده است.
داستان های این مجموعه داستان از "آلبا دسس پدس" در زیر آمده است:
درخت تلخ : ماجرای یک دختر و درخت لیموی باغچه
مادر از خواب پرید. از سمت در ورودی خانه صدایی به گوشش رسیده بود. یک نفر در را باز کرده و آهسته داخل خانه شده بود. قلب مادر ضربانش شدید شده بود. همان طور که دراز کشیده بود، در تاریکی مطلق اتاق چشمان خواب آلود خود را باز کرد. در انتظار مانده بود تا لااقل از لابلای کرکره ها، رشته نازکی از نور ظاهر شود. ولی شبی بود بدون ماه و ظلمت چنان غلیظ بود که می توانستی آن را مانند مایعی در دست بگیری. در کنار او، شوهرش به طرزی نامتناوب خرخر می کرد. «او هم که در خواب است. هیچ صدایی را نمی شنود.» از این که می دید فقط خود او صدای باز شدن قفل در را شنیده است، بار دیگر به وحشت افتاد. اکنون دیگر صدایی به گوش نمی رسید. شاید هم صرفا زاییده تخیلات او بود. با این حال، آن شک و تردید همراه صدا در دلش برجای مانده بود. در پشت پنجره ناودانی شرشر می کرد. بجز آن صدای دیگری به گوش نمی رسید. ولی وحشت این که بیگانه ای به آن جا پا گذاشته است چنان در او شدید بود که قلبش به شدت می تپید و او تپش آن را در بازو و گلو و سرش حس می کرد.
در باغچه کوچک خانه، در یک پیت بنزین، یک درخت کوچک لیموترش کاشته بودیم. روی پیت را هم رنگ سبز زده بودیم. روی شاخه های نحیف آن هرگز لیموترشی به چشم نخورده بود و برگ های آن فقط روی شاخه های بالا رشد می کرد و ساقه باریک آن نهال را برهنه بر جای می گذاشت. از ذوق آب دادن به آن درخت، هر شب خودم آب پاشی تمام باغچه را به عهده می گرفتم. وقتی هوا رو به تاریکی می رفت، داخل می شدم، پارچ آبی برمی داشتم، به باغچه می رفتم، آب پاشی می کردم، بار دیگر برمی گشتم و مواظب بودم که از پارچ، آبی به زمین نریزد. هنگامی که نوبت به درخت لیمو می رسید، هوا کاملا تاریک شده بود. در آسمان چهارگوش بالای حیاط، پرستوها پروازکنان جیغ می کشیدند. من با پارچ لبریز از آب سر می رسیدم، آن را روی زمین می گذاشتم و نگاهی به اطراف خود می انداختم تا مطمئن شوم که تنها هستم و بعد، با لحنی عاشقانه، به درخت لیمو خطاب می کردم و، ضمن نوازش کردن ساقه اش، آهسته از او می پرسیدم: «تشنه ای؟» و بعد پارچ آب را تماما در پیت بنزین خالی می کردم. آب، اندکی روی خاک باقی می ماند و در آن تاریکی، مثل سطح حوضچه ای برق می زد و سپس فرو می رفت و بویی از آن می تراوید که شبیه بوی چمن زار پس از باران بود. آن وقت بازوان خود را به دور آن تنه لاغر حلقه می کردم. گونه ام را به روی پوستش می چسباندم و، با آن تماس، ارضا می شدم. در آن زمان، ده سال داشتم، و آن درخت، اولین عشق زندگی ام به شمار می رفت.
این یک مجموعه داستانه. به نظرم داستانها با هم همخونی نداشتن، هم از نظر فضا و هم از نظر کیفیت. مثلا داستانهایی وجود داشت که امتیاز پنج میگیرفتن و داستانهایی هم بود که خیل ضعیف بودن. این مسئله رو ضعف کتاب میدونم.
کتاب خیلی متن قشنگ و پرباری داری
کتاب جالب و سرگرم کنندهی بود