بالاخره زمستان به دهکده رسید. باران تیره و سرد ماه دسامبر توان پرکردن گودال های وسیع میدان ناهموار را ندارد، میدانی که در آن خانه کوچک کتابدار میان باغچه ها و کلبه های محقر نمایان است. باران پشت باران می بارد و بر آن حوضچه های گل آلودی که زمین خیس فرو نمی برد تازیانه می زند. حتّی همراه باد، بر شیشه ای می بارد که کتابدار در حین تماشا بینی اش را روی آن له می کند. همین باد، شاخه های درختی را که در وسط میدان برخاسته، به شدت تکان می دهد و آخرین برگ های مرده اش را می ریزاند؛ همچون قایق هایی که ناغافل در گودال ها می سرند و هنگامی که گودال ها خشک می شوند، تا بهار، چسبیده در لجن باقی می مانند. خلاصه باران و باد و سرما، و صبحی که هنوز مانند غروب تیره است. کتابدار گرچه اقرار نمی کند امّا احساس می کند که فصل او فرا رسیده است و در حالی که زیر لب ناسزا می گوید، نمی تواند در دلش لرزش مسرت حزن انگیز را پنهان کند. از این رو، زمستان همیشه برای او ناخوشی و ترس بی مورد از مرگ نابهنگام را به همراه می آورد. اینک کتابدار، بدون ناخوشی و بدون ترس از مرگ، می ترسد که واقعا بیمار شود.
سورئالیسم را بیشتر با هنرهای تجسمی می شناسند اما در واقع، این جنبش نه تنها در هنرهای تجسمی، بلکه در ادبیات ریشه دارد.