دوشیزه هاوکلاین گفت: «این خانه را پدرمان ساخت.» دوشیزه هاوکلاین دیگر گفت: «او یک دانشمند بود که در هاروارد درس می داد.» کامرون گفت «هاروارد چیست؟» دوشیزه هاوکلاین گفت: «بله، آنجا بوده ایم. هاوایی بوده ایم.» گریر گفت: «آنجا که شرق نیست.» کامرون گفت: «مگر چینی ها اهل چین نیستند که در شرق است؟» گریر گفت: «این مثل آن نیست. سنت لوییس و شیکاگو شرق است. جاهایی مثل این ها.» کامرون گفت: «منظورت آن یکی شرق است.» گریر گفت: «بله، آن یکی شرق.»
کامرون گفت: «فکر می کنم باید فکری به حال کشتن هیولا آن پایین توی زیرزمین بکنیم.» و زنان هاوکلاین چیزی نگفتند. «ما تمام روز اینجا بوده ایم و هنوز نرفتیم سراغش. اتفاقات زیادی افتاده است. من می خواهم سر از کار آن هیولای لعنتی دربیاورم، پس باید برویم سراغ چیز دیگری به این دلیل که مثل روز روشن است که این جا به نظر چیز دیگری هست که باید برویم سراغش. گریر، تو چی فکر می کنی؟ وقت یک هیولاکشی کوچولو رسیده؟»
گریر با بی اعتنایی به کامرون نگاه کرد اما همزمان چشمش به شومینه بود. آتشی که نمی سوخت و دودی که حرکت نمی کرد، ناپدید شده بود. آتش حالا طبیعی بود. او برگشت و به زنان هاوکلاین نگاه کرد و با بی اعتنایی اما دقت اطراف اتاق را می پایید. کامرون گفت: «شنیدی چی گفتم؟» گریر گفت: «بله، شنیدم.» «خب، نظرت چیست؟ یک هیولاکشی کوچولو؟»