صفیر سوت قطار. ترمز گوشخراش چرخ ها و توقف کامل تخت. تا پتو رو زدم کنار، زوزه باد خفه شد، انگار تو گوشم پنبه کرده بودن. ولی راحت می شنیدم و مشکلی نداشتم. تختم رسیده بود به سکوی ایستگاه. اون جا یه نور خفیف هم دیده می شد. این راه آهن گمونم از خیلی وقت پیش تعطیل شده بود. با این که انواع و اقسام صداهای مختلف از تق تق کفش مسافرها گرفته تا خرخر چمدون ها از همه طرف به گوشم می خورد، ولی اون دور و بر هیچ کی نبود و پرنده پر نمی زد. راه آهنش بیش تر شبیه ایستگاه ارواح بود.
«نقل زندگی آدمیزاد چیه؟» «ما زنده ایم چون زنده ایم. هیچ نقلی هم توش نیست.» «آخه نمی تونه فقط همین باشه. باید پای یه معنا و مفهومی وسط باشه.» «حتی اگر معنا و مفهومی وجود نداشته باشه، آدم ها به اختیار و روی خوش میرن بیمه ی عمر می خرن و هر ماه هی پول از حسابشون کم می شه. ماها زنده ایم صرفا به این خاطر که خوش نداریم تن به مرگ بدیم.»