روز هفتم مارچ بود و سنم هم حول و حوش شانزده. هنوز هم به نظرم آن روز مهم ترین روز زندگی ام است و برایم از روز تولدم مهم تر. چاپ اول کتابی بود به اسم ساعات طلایی، دو صفحه ی آخرش هم کنده شده بود. وقتی نوزده سالم شد و تحصیلاتم تمام، دیگر آگاه شده بودم که کتاب ارزشمند است و به همین خاطر دزدیدمش. باید بگویم که بدون ذره ای عذاب وجدان کتاب را در کیفم انداختم و اگر الان هم به گذشته برگردم باز همین کار را خواهم کرد. شاید در داستانی که قرار است برایتان تعریف کنم، این نکته مهم باشد که به خاطر داشته باشید اولین خطای جدی زندگی من به خاطر دو سلبی بود. به خاطر او هم بود که بزرگترین گناه زندگی ام را مرتکب شدم.
بعد از چند روز مرا سوار اتوبوس کردند و فرستادند به یک مدرسه ی عجیب و غریب. مدرسه ای شبانه روزی که پر بود از آدم هایی که نمی شناختم، بعضی از من کوچک تر و بعضی بزرگ تر. به زودی متوجه شدم مدرسه ام خیلی درست و حسابی و گران است ولی من پولی به مدیران آنجا نمی دادم، چون اصلا پولی نداشتم که بخواهم به آن ها بدهم. تمام این ها و خیلی چیزهای دیگر را بعدا فهمیدم. زندگی ام در مدرسه خیلی اتفاق مهمی نیست، البته به جز یک چیز. آن جا بود که برای اولین بار با دو سلبی آشنا شدم.
هنوز یک سال نگذشته بود که متوجه شدم دیونی در مکالماتش از کلمه ی «ما» و بدتر از آن، از ترکیب «مال ما» استفاده می کند. می گفت اوضاع آنجا سر و سامان ندارد و مدام بحث استخدام یک کارگر را پیش می کشید. موافق نبودم و به خودش هم گفتم. گفتم که برای مزرعه ی به این کوچکی نیازی به نفر سوم نیست و با اندوه اضافه کردم که ما فقیریم. بعد از تمام این حرف ها دیگر گفتن این که من صاحب همه چیزم، کاملا بی فایده بود. شروع کردم به قانع کردن خودم که حتی اگر من صاحب همه چیز باشم، او صاحب من است.