کتاب بارش کلاه مکزیکی

Sombrero Fallout: A Japanese Novel
یک رمان ژاپنی
کد کتاب : 4814
مترجم :
شابک : 978-600-367-075-4‬‭‬
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 176
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 1976
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

ریچارد براتیگان از نویسندگان پرفروش آمریکا

معرفی کتاب بارش کلاه مکزیکی اثر ریچارد براتیگان

کتاب بارش کلاه مکزیکی، رمانی نوشته ی ریچارد براتیگان است که اولین بار در سال 1976 انتشار یافت. نویسنده ای آمریکایی که بار اندوه را بر قلب خود احساس می کند، نوشتن داستانی را درباره ی یک کلاه مکزیکی آغاز می نماید؛ کلاهی که به شکلی غیرقابل توضیح از آسمان سقوط می کند و در مرکز محله ای کوچک به زمین می خورد. این نویسنده که به خاطر از دست دادن نامزد ژاپنی جذاب خود، سخت در رنج و افسوس است، نمی تواند بر نوشتن داستان تمرکز کند و همان بخش ابتدایی آن را نیز دور می اندازد. اما همین که نویسنده به امید یافتن تارهای موی معشوقه اش، شروع به گشتن آپارتمان خود می کند، اثر دور انداخته شده جان می گیرد و خود، داستان خود را ادامه می دهد.

کتاب بارش کلاه مکزیکی

ریچارد براتیگان
ریچارد براتیگان، زاده ی ۳۰ ژانویه ۱۹۳۵ و درگذشته ی ۲۵ اکتبر ۱۹۸۴، نویسنده و شاعری آمریکایی بود. براتیگان در تاکوما واشنگتن به دنیا آمد. او در بیست سالگی، شیشه ی پاسگاه پلیس را با سنگ شکست و یک هفته را در زندان گذراند و بعد به بیمارستان دولتی آرگون تحویل داده شد. براتیگان به تشخیص پزشکان، به خاطر ابتلا به جنون جوانی پارانوئیدی در بیمارستان، تحت شوک درمانی و مراقبت ویژه قرار گرفت و پس از مرخص شدن، به سان فرانسیسکو رفت. این زمان، دوران اوج جنبش بیت بود و نویسندگان و شاعران سرشناس این جنبش در این...
نکوداشت های کتاب بارش کلاه مکزیکی
Tender, moving, surreal and incredibly funny.
مشفقانه، تکان دهنده، سوررئال و فوق العاده خنده دار.
Book Depository

By a writer at the very peak of his creative powers.
اثری از نویسنده ای که در اوج توانایی های خلاقانه ی خود قرار دارد.
Amazon Amazon

قسمت هایی از کتاب بارش کلاه مکزیکی (لذت متن)
در چشم هایش، اشک ها داشتند مسابقه می دادند برای بیرون زدن و طوری جلوی یکدیگر در می آمدند، در حال سبقت از هم برای پایین ریختن بر گونه ها، انگار که در مسابقات المپیک گریه بودند با تصویری از مدال های طلا جلوی چشمشان.

او برای همیشه جایی برای رفتن نخواهد داشت و زندگی برایش چیزی به جز خستگی از نفس کشیدن نخواهد بود.

زن گفت: «آپارتمان خوبی داری.» و طوری این را گفت که انگار چیز خیلی مهمی بود. این حرفش مرد را شگفت زده کرد. نگاه دیگری به آپارتمانش کرد که ببیند در طول آن پنج سال که آنجا زندگی کرده بود آیا چیز خوبی را نادیده گرفته است، اما خانه درست همانطور بود که بود. مرد گفت: «ممنون.» زن دیگر چیزی نگفت و روی کاناپه نشست. مرد فکر کرد که زن می خواهد چیز دیگری بگوید. دلیلی نداشت که اینطور فکر کند، اما به هر حال اینطور فکر کرد. کلی وقتش را صرف فکر کردن به چیزهایی می کرد که هیچگاه به نتیجه نمی رسید. اغلب، ذهنش در کلنجار با ساده ترین چیزها به دکمه ی پف فیل ساز بدل می شد.