کتاب پیانو

Piano
کد کتاب : 1580
مترجم :
شابک : 978-964-243-086-4
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 193
سال انتشار شمسی : 1396
سال انتشار میلادی : 2003
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

از کتاب های پرفروش در فرانسه

ژان اشنوز، برنده جایزه گنکور

معرفی کتاب پیانو اثر ژان اشنوز

کتاب پیانو، رمانی نوشته ی ژان اشنوز است که اولین بار در سال 2003 به چاپ رسید. مکس دلمارک، مردی پنجاه ساله و پیانیستی شناخته شده است که دو مشکل دارد: اولی، اضطراب فلج کننده ی ناشی از رفتن بر روی صحنه است که دومی، یعنی الکل، تنها راه درمان آن به حساب می آید. ژان اشنوز در این کمدی منحصر به فرد، مخاطبین را همراه با مکس به دنیایی جذاب می برد: از فراز و نشیب های زندگی روزمره ی این شخصیت تا مرگ نابهنگام و سفر او به دنیای بعد از مرگ. مکس پس از مدتی کوتاه در برزخ، به بخشی بسیار آشنا از جهنم فرستاده می شود که «منطقه ی شهری» نام دارد. این منطقه، شهری تاریک و ابری است و شباهت های زیادی به پاریس در روزی بسیار بد دارد. مکس که نمی تواند پیانو بنوازد و نوشیدنی مورد نیاز خود را هضم کند، تلاشی جان فرسا را برای کنار هم گذاشتن قطعات زندگی سابق خود آغاز می کند و همزمان، به جست و جوی زنی می رود که روزی معشوقه اش بوده است.

کتاب پیانو

ژان اشنوز
جان اشنوز، زاده ی 26 دسامبر 1947، نویسنده ای فرانسوی است.اشنوز در مناطق مختلفی همچون لیون، مارسی و پاریس تحصیل کرده و از سال 1970 تا کنون، در پاریس اقامت داشته است. او اولین اثر خود را در سال 1979 به چاپ رساند و سال بعد، برنده ی جایزه ی Fénéon شد. اشنوز تا اکنون دوازده رمان به انتشار رسانده و حدود ده جایزه ی ادبی (همچون مدیسی و گنکور) را از آن خود کرده است.
نکوداشت های کتاب پیانو
A sly, sardonic evocation of Dante and Sartre for the present day.
یک یادآوری زیرکانه و کنایه آمیز از دانته و سارتر برای عصر حاضر.
Goodreads

A daring masterpiece of a novelist at the top of his form.
شاهکاری جسورانه از رمان نویسی در اوج توانایی های خود.
Barnes & Noble

Piano is not only Echenoz’s best book, it’s also his most personal and most daring.
پیانو نه تنها بهترین کتاب اشنوز است، بلکه شخصی ترین و جسورانه ترین اثر او نیز هست.
Le Journal Du Dimanche

قسمت هایی از کتاب پیانو (لذت متن)
در یک کلام، آدم خوش لباسی بود. هرچند چهره ی رنگ پریده و چشم های بی روحش نشان می داد که افکار پریشانی در سر دارد. موهای سفیدش را به عقب شانه کرده بود. وحشت زده بود. بیست و دو روز دیگر مرگ وحشتناکی در انتظارش بود اما خودش از این موضوع خبر نداشت. بنابراین مرگ موضوعی نبود که در آن لحظه باعث وحشتش بود.

قبل از رسیدن به در پارک، راجع به موضوع های مختلفی مثل سیاست، فرهنگ و غیره صحبت کرده بود اما تک گویی هایش به هیچ وجه تبدیل به گفت و گوی دونفره نشده بود و هیچ یک از حرف هایش طرف مقابل را به صحبت کردن ترغیب نکرده بود. پس از ورود به پارک، نفر اول با تردید به اطرافش نگاه کرد و از لاله های ویرجینیایی گرفته تا درختچه های ژاپنی همیشه سبز، آبشارها، تخته سنگ ها و دریاچه را از نظر گذراند. انگار وحشت درونی اش چشم هایش را کور کرده بود.

با لحنی پراحساس حرف می زد: «دنیا قشنگه. دنیا زیباست. درسته؟» ماکس بدون این که سرعت گام هایش را کم کند و یا به او جوابی بدهد، وانمود کرد که به اطرافش نگاه می کند و بعد آرام شانه هایش را به نشانه ی بی تفاوتی بالا برد. برنی با حالتی شرمنده و با لحنی تسلیم وار گفت: «باشه. بسیار خب. ولی حداقل قبول کنید اینجا نورهای قشنگی داره.»