«من می روم». فرر گفت: «ترکت می کنم. همه چیز را برایت می گذارم و می روم.» و هنگامی که چشم های سرگردان سوزان به پایین، بی دلیل روی پریز برق ثابت ماند، فلیکس فرر کلیدهایش را روی کنسول جلوی در انداخت.
اما آن شب حتی به آن هم فکر نمی کرد، که دعوایش با سوزان، زنی سرسخت، حواسش را پرت خود کرده بود. گرچه کمتر از آنچه انتظار می رفت، نگران بود. باید عکس العملی شدیدتر، داد و بیداد، تهدید و دشنام های شدید می داد، این تسکینش می داد و نمی داد.
پیدا کردن یک گوشه ی دنج کار آسانی نبود در آن جا، اما فرر سرانجام جای آرامی را در زیرزمین فرودگاه کشف کرد، که روی صندلی های آن می توانستی در آرامش به چیزهای مهم فکر نکنی.