کسی که در آن زمان در حال ژست گرفتن آن ها جلوی دوربین هنوز در دنیایشان وجود نداشت، حالا تنها دیوار دفاعی آن ها -هرچند شکننده- مقابل نیستی بود. دقیقا به همین خاطر بود که هنوز از این عکس اینطور با دقت و وسواس مراقبت می کرد و هر چند وقت یک بار آن را از کشو بیرون می آورد و نگاه می کرد.
گاهی با عصبانیت آن ها را ورانداز می کند. دوست دارد آن ها را به خاطر نداشتن بصیرت و بی تفاوتی شان سرزنش کند، اما به نگاه مادرش برمی خورد و خیال می کند که مادر او را می بیند، انگار همیشه می دیده و منتظرش بوده، حتی قبل از به دنیا آمدنش.
درست همزمان با بازگشت پدر، بادی از سمت دریا و دشت های آلوده، بوی تعفن مرگ را با خود می آورد و ویروس بیماری کشنده ای را در شهر پخش می کرد تا آن هایی هم که از جنگ جان سالم به در برده بودند، به این ترتیب از پا درآیند.