کتاب گذر از زمستان

Passer l"hiver
کد کتاب : 8330
مترجم :
شابک : 978-600-229-181-3
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 92
سال انتشار شمسی : 1399
سال انتشار میلادی : 2005
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : ---

برنده ی جایزه ی گنکور سال 2004

معرفی کتاب گذر از زمستان اثر اولیویه آدام

«من زیاد نوشیده ام و پیالات مرده بود . بچه هادر طبقه بالا خوابیدند. بعد از غذا ، آنها را یه اتاق بردم. سخت بود که آنها را تنها بگذارم ، در آنجا در تاریکی اتاقهایشان ، خودم را از چهره های معصوم ، پیشانی های کم رنگ و دست های ریز آنها روی پتو جدا کردم. آنها خیلی حساس و شکننده اند. یک نفس کافی است که آنها را پایین بکشد.»

با این حال ، شخصیت های این کتاب از قدرت درونی غیرمنتظره ای برخوردار هستند. راننده تاکسی ، پرستار ، زندانی سابق یا فروشنده ی قدیمی بازار ، هر آنچه که هستند: آنها ناکام مانده اند.

الیویر آدام نویسنده مجموعه گذر از زمستان کتاب خود را بسیار خلاصه و متراکم به نگارش در آورده است. گذر از زمستان او را به عنوان نویسنده ای خوب در زمینه داستان های کوتاه نشان داده است.

کتاب گذر از زمستان

اولیویه آدام
الیویه آدام، سال 1974 در حومه ی پاریس به دنیا آمد. پس از تحصیل در رشته ی مدیریت موسسات فرهنگی در دانشگاه پاریس دوفین، در زمینه ی مسائل سیاسی و فرهنگی به گروه های محلی مشاوره می داد. او در راه اندازی جایزه ی Correspondences de Manosque مشارکت کرد و سپس وارد حوزه ی نشر شد. با تأسیس انتشاراتی که نام خودش را بر آن گذاشت، بیشتر کتاب هایش را منتشر کرد. او علاوه بر داستان کوتاه و رمان، فیلمنامه نیز می نویسد و از تعدادی از آثارش اقتباس سینمایی شده است. آدام علاوه بر کتاب های بزرگسال، آثار بسیاری نیز ...
قسمت هایی از کتاب گذر از زمستان (لذت متن)
وقتی به خانه رسیدیم، خیلی دیر شده بود. ماری روی بوفه یادداشت گذاشته بود که حدود ساعت یازده بر می گردد. دخترها رفتند بالا توی اتاق شان، من هم رفتم حوله بیاورم. تا غذا را آماده کنم، آن ها هم لباس راحتی شان را پوشیدند. روی کاناپه ی سالن موهای شان را خشک کردم. جلو تلویزیون شام خوردیم، لیلا با هر لقمه ای که می خورد خمیازه می کشید، غذا را نصفه رها کرد و در حالی که شستش را می مکید خودش را چسباند به من. در عرض چند دقیقه خوابش برد. ماریون نمی خواست بخوابد، می گفت که خوابش نمی آید. عصبانی شدم، مجبور شدم صدایم را بالا ببرم، از این کار متنفر بودم، واقعا عذابم می داد. داشتم اولین لیوان ویسکی ام را می خوردم که تصویر پیالا را روی صفحه ی تلویزیون دیدم. دوربین روی چهره اش ثابت شده بود، صدا را زیاد کردم، آن جا بود که فهمیدم؛ فهمیدم مرده. انگار از درون فرو ریختم. جلو تلویزیون بطری شراب را هم تمام کردم. یاد این جمله افتادم «غم همیشه می ماند». پیالا به آن مهمانی شام لعنتی رفته بود، نشسته بود، دسرش را می خورد و درددل می کرد، با هر چه می گفت منقلب می شدم، کوچک ترین حرفش مرا تحت تأثیر قرار می داد. تماشای این صحنه در من میل به مردن ایجاد می کرد. زیبایی همیشه چنین حسی به من می داد، مرا در ضعف شدیدی فرو می برد که قابل توصیف نیست. ناگهان به این فکر افتادم که بروم بالا، بچه ها را ببینم و طوری که انگار آخرین بار است، در خواب تماشای شان کنم. اما از ترس این که مبادا بیدار شوند، در سالن ماندم.