همه چیز روشن شده، یعنی، همه چیز مرا فریفته است - تمامی این چیزهای بنجل و تماشاخانه ای - وعده های دوشیزه ای دمدمی، چشم های خیس یک مادر، تقه ی روی دیوار، رفاقت یک همسایه و... این آخر خط است و من باید نجات و رستگاری را در محدوده ی این زندگی می جستم. عجیب است که در جست و جوی نجات بوده باشم. درست مثل آدمی که افسوس می خورد که در خواب، چیزی را از دست داده که در واقعیت هرگز نداشته است، یا امیدوار است فردا در خواب ببیند که دوباره آن را یافته است.
آه اگر فقط می دانستم که باید مدتی چنین طولانی در اینجا بمانم، از آغاز شروع می کردم و به تدریج در مسیر شاهراه اندیشه هایی که از نظر منطقی به هم مربوط اند، به ساختمانی از واژه ها دست می یافتم، آن را کامل می کردم، روحم را با ساختمانی از واژه ها محاط می کردم...
یک بار هم که شده سعی کن بفهمی، اگر شده از پشت مه، اگر شده با گوشه ای از مغزت، اما بفهم که چه چیزی دارد اتفاق می افتد.