کتاب لولیتا اثر ولادیمیر ولادیمیروویچ ناباکوف بیش از چهل سال پس از مرگش هم به همان اندازه چشمگیر و شوکه کننده است. اگرچه بزرگ ترین دستاورد این نویسنده ی بزرگ روسی-آمریکایی، داستان علاقه ی منحرفانه ی هومبرت هومبرت نیست بلکه ماندگاری میراث هنری او به عنوان یک نویسنده است.
بیش از چهل سال از مرگ ولادیمیر ولادیمیروویچ ناباکوف (در سال 1977) می گذرد؛ نویسنده ی سه زبانه ای که بیشتر به دلیل اثر بحث برانگیزش، کتاب لولیتا شناخته می شود. ناباکوف، نویسنده ای است که میراثش شاید تا ابد از تصویر «آب نبات چوبی قرمز» و «عینکی به شکل قلب» جدا نشود. اما در دنیای ناباکوف، سؤال درباره ی زندگی پس از مرگ، اهمیتی ویژه و مضاعف دارد. هنر به عنوان راهی برای متعالی ساختن روح انسان، به نوعی مشغله ی ذهنی اصلی ناباکوف بود و پایه های عمارت ادبی او را شکل می داد. بسیاری از شخصیت های داستانی ناباکوف به این مسیر وارد می شوند. هر کدام از آن ها تا حدی در آن موفق هستند و در عین حال، ساختارهای ادبی ظریف او با الگوها و اَشکالی بازی می کند که به این موضوع مرکزی می پردازد.
وِرا ناباکوف - همسر، مایه ی الهام، ویراستار و تایپیست او – ماهیت زندگی و هنر همسرش را «شهودی از قلمرویی متعالی از وجود» در نظر می گرفت. با علم به این مطلب، به یاد آوردن ناباکوف، تنها یک بزرگداشت به منظور احترام برای بزرگی ادبی نیست بلکه ادامه ی سؤالی است که او قصد پاسخ دادن به آن را داشت، یعنی: آیا هنرمند، ورای خودِ اثر هنری وجود دارد؟ در ادامه ی این مطلب، به برخی از ویژگی ها، عقاید و آثار ماندگار ولادیمیر ناباکوف می پردازیم.
ناباکوف به گفته ی خودش، از «حس آمیزیِ رنگ ها با حروف» رنج (یا منفعت) می برد.
به عبارت دیگر، او می توانست حروف را به رنگ های مختلف ببیند و با این توانایی، ظرافت دیگری را به چشم هنرمند و بسیار صریحش بیفزاید. به عنوان مثال، ناباکوف در کتاب «خاطره سخن بگو» می نویسد: «حرف a کشیده از الفبای انگلیسی رنگ جنگلی پر باد را برای من دارد ولی a فرانسوی به رنگ آبنوسی جلا داده شده است. این گروه سیاه همچنین شامل حرف g با تلفظ «گ» (لاستیک سفت شده) و r (لباس کهنه ای که پاره می شود) است. n، بلغور جوی دو سر، l، رشته های نودل و o، بخش های سفید یک آینه ی دستی سیاه و سفید را تشکیل می دهند.» الفبای رنگ های ناباکوف با تصویرسازی های خاص موجود در آثارش به صورت ضمنی حس می شود.
خواب برایش چندان بااهمیت نبود.
ناباکوف در شرح حال خود، انزجارش را از ضرورت غیرارادی و اساسی انسان برای خواب افشا می کند:
خواب احمقانه ترین ویژگی مشترک در جهان با سنگین ترین عوارض و زمخت ترین تشریفات است. شکنجه ای روانی است که به نظرم خوارکننده است... صرفاً نمی توانم به خیانت شبانه ی منطق، انسانیت و نبوغ عادت کنم.
او علاقه زیادی به پروانه ها داشت.
پروانه ی مورد علاقه ناباکوف، گونه ای به نام «دریاسالار سرخ» بود ولی این پرداخت ادبی ناباکوف به بیدها است که توجه بیشتری را به خود جلب می کند. هم در کتاب «دعوت به مراسم گردن زنی» و هم در داستان کوتاه «کریسمس»، بیدها در صحنه های پایانی ظاهر می شوند و نشان از مرگ جسمانی یک شخصیت و تولد روحانی او دارند. در هر دو مورد، بیدها لک هایی شبیه به چشم روی بال هایشان را به رخ می کشند که سمبل روزنه هایی به سوی قلمرویی متعالی است.
من شکاف کوچک زندگی ام را کشف کرده ام، همان جایی که خاتمه یافت، همان جایی که زمان به چیزی دیگر جوش خورده بود، به چیزی حقیقتاً زنده، مهم، و گسترده... گنجایش صفات و لقب هایم باید چقدر زیاد باشد که آن ها را از حسی بلورین و شفاف پر کنم.... بهترین کار این است که بعضی چیزها را ناگفته باقی گذاشت، وگرنه دوباره سردرگم می شوم. در داخل این شکاف کوچک غیرقابل تعمیر... به گمانم بتوانم همه ی آن ها را ابراز کنم... فساد و تباهی رویاها، در به هم پیوستگی، در فروپاشی، ریشه دوانده است. از کتاب دعوت به مراسم گردن زنی
ناباکوف، سخنران با اعتماد به نفسی نبود.
این نویسنده در پیشگفتار یکی از آثار خود با عنوان «عقیده ی راسخ» که آرشیو شخصی او از مصاحبه های دوران کاری اش است، بیان می کند:
مثل یک نابغه فکر می کنم، مثل نویسنده ای متمایز می نویسم، اما مثل یک بچه حرف می زنم.
ناباکوف که همیشه از انتشار سخنان بچگانه اش در هراس بود، هیچ وقت به صورت از پیش تعیین نشده مصاحبه نمی کرد و نیاز داشت تمامی سؤالات را داشته باشد و جواب هایشان را از قبل آماده کند و بنویسد.
او به شدت باور داشت رمان را باید دوباره و دوباره خواند.
«یک خواننده ی خوب، جدی، خلاق و فعال، کسی است که دوباره کتابی را که خوانده، مطالعه می کند.» فلسفه ی ناباکوف در مورد مطالعه فقط این نیست که دوباره به سراغ متن بروید، بلکه یک سر نخ و راهکار برای خواننده است که به شکلی ضمنی بیان می کند در آثار خودش نیز مسائل بیشتری برای یافتن و کشف کردن وجود دارند. ناباکوف که همیشه ساختارهای ادبی را به بازی می گیرد، خواننده را تشویق می کند که آنچه را تازه خوانده است، دوباره بخواند. به اعتقاد ناباکوف، خواننده که به پایان نزدیک می شود، ساختار ظریف اثر برایش نمایان می گردد و حس می کند باید دوباره از اول شروع کند و با این دانش جدید، نقاطی را به هم وصل کند که از قبل از این، به آن ها توجهی نداشته بود. ساختار مدور یکی از رمان های ناباکوف با نام «هدیه»، شاید بهترین مثال برای این موضوع باشد: در واقع وقتی شخصیت اصلی در پایان داستان می گوید که رمانی به همین نام خواهد نوشت، شکلی عجیب و رضایت بخش از «خودبازتابی» در مخاطبین ایجاد می شود.
عدد سه او را شگفت زده می کرد.
ناباکوف باور داشت عدد سه ارزش هنری خاصی دارد:
تثلیث، و اَشکال سه وجهی، نمونه هایی پرتکرار در هنر هستند، مانند مفهوم جوانی، سال های ناپختگی و سالخوردگی یا هر موضوع سه گانه ی دیگر.
با اطلاع از این مسئله، دیگر تعجبی ندارد که ببینیم ناباکوف زندگی هنری خود را مثل «دیالکتیک هگلی» به سه قسمت تقسیم می کند:
یک مارپیچ رنگی در یک توپ کوچک شیشه ای، من زندگی ام را این گونه می بینم. بیست سالی که در زادگاهم روسیه بودم (1919 – 1899) «قضیه» را تشکیل می دهد. 21 سالی که با تبعید خودخواسته در انگلیس، آلمان و فرانسه بودم (1940 – 1919) به وضوح همان مفهوم «نقض» است. دوره ای که در کشور متبوع خود گذراندم (1960 – 1940) نیز تلفیق محسوب می شود – و البته یک قضیه ی جدید.
او خیلی از روانکاوی خوشش نمی آمد.
علیرغم تلاش های متعدد و مکرر منتقدان و صاحب نظران برای ربط دادن ولادیمیر ناباکوف و زیگموند فروید به یکدیگر، و البته تلاش افرادی که نمی توانند آثاری مثل لولیتا را با تحلیل روانی نخوانند، ناباکوف به خاطر مخالفت عمومی با نظریه ی فروید معروف بود. وقتی در یک مصاحبه از او پرسیده شد آیا تحت معاینه ی روانکاوانه قرار گرفته است، پاسخ داد: «خدای من، چرا؟» اگرچه، این نویسنده ی روس، ارتباط عمیقی با دوران کودکی خود داشت و این ارتباط آن قدر شدید بود که هیچ وقت برای خود خانه ای نخرید چون می ترسید این خانه نتواند به کمال و زیبایی خانه ی دوران کودکی اش برسد. علیرغم شرکت نکردن در گفت و گوهای مربوط به روانکاوی، زندگی و آثار ناباکوف پر از پرداخت هایی شگفت انگیز به مفهوم سوگواری و خاطرات است.
دو سال طول کشید تا ناباکوف کتاب لولیتا را چاپ کند
لولیتا در ابتدا توسط نشر المپیا در پاریس در سال 1955 به چاپ رسید. ناباکوف که در سال 1953 کار نوشتن داستان را تمام کرده بود، به مدت دو سال نتوانست ناشری را برای چاپ این کتاب پیدا کند که دلیل آن نیز، موضوع جنجال برانگیز داستان این اثر بود. جان گوردون از نشریه ی ساندِی در انگلستان، کتاب لولیتا را این گونه توصیف کرد: «کثیف ترین کتابی که تا حالا خوانده ام.» اندکی بعد لولیتا در ایالات متحده ممنوع شد. این کتاب از همان ابتدا و پس از فراز و نشیب های فراوان، نام خود را به عنوان تحسین شده ترین اثر ناباکوف مطرح کرده و اقتباس سینمایی استنلی کوبریک در سال 1962 نیز در این در این موضوع بی تأثیر نبوده است. سو لیون، جایزه ی گلدن گلوب را برای بازی در نقش دِلورِس هِیز از آن خود کرد.
دوگانگی یکی از موضوعات موردعلاقه ی ناباکوف است و مرتباً در آثارش ظاهر می شود.
مفهوم دو گانگی به شکلی واضح در یکی از رمان های ابتدایی ناباکوف، یعنی کتاب «ناامیدی» ظاهر می شود؛ اثری که در آن، اشارات ضمنی و غیرضمنی به داستایوفسکی فراوان به چشم می خورند. علیرغم ایده ی مرکزی اثر در رابطه با «جنایت بی نقص» که به نظر در ارتباط مستقیم با کتاب «جنایات و مکافات» است، ارجاعات ناباکوف به جد ادبی اش، به جای احترام پر از تمسخر هستند. ناباکوف با لحن خاص خود بیان می کند:
داستایوفسکی انگار به دستِ تقدیرِ الفبای روسی، به عنوان بزرگ ترین نمایشنامه نویس روسیه انتخاب شده بود ولی راهش را اشتباه رفت و رمان نوشت.
کتاب «هدیه» که آخرین و مهم ترین اثر روسی ناباکوف است، قصیده ای برای ادبیات روسیه است.
این کتاب عناصری در هم تنیده از گذشته ی ادبی غنی روسیه را در کنار اشاراتی به نویسنده های روسی شناخته شده و مورد احترام شامل می شود. نویسنده در پیشگفتار کتاب این گونه می گوید:
قهرمان این کتاب، شخصیتِ زینا نیست بلکه ادبیات روسیه است.
در حالی که «فصل دوم، مخالفتی با پوشکین است» و «فصل سوم به سراغ گوگول می رود». فصل چهارم که شامل زندگی نامه ی شخصیت اصلی از نیکلای چرنیشفسکی است، ارتباط این رمان را با تاریخ ادبی، و رابطه ی خود ناباکوف را با گذشته ی ادبی زادگاهش محکم تر می کند.
پس از گذراندن بیشتر دهه ی دوم زندگی در تبعید، خاطرات به عنوان عنصری کلیدی در گذشته ی روسی او، برایش بیشترین اهمیت را داشت.
حفظ خاطرات برای ناباکوف، با یادآوری کوچک ترین جزئیات همراه بود: «خاطره نگار بد، خاطرات گذشته ی خود را اصلاح می کند و نتیجه، یک عکس آبی رنگ یا صورتی سایه دار است که توسط غریبه ای برای تسلی دادن به فقدان احساسی گرفته شده است. از سوی دیگر، خاطره نگار خوب بیشترین تلاش خود را برای حفظ حقیقت جزئیات می کند.» این عقیده مخصوصاً در رمان کوتاهش، با نام «ماری» دیده می شود؛ جایی که شخصیت اصلی، ماجرای عشق پرشور و احساس خود با زنی همنام با عنوان رمان را با جزئی نگری و دقتی حیرت انگیز به یاد می آورد.
شخصیت های داستان های ناباکوف فقط به اندازه ی خلاقیت خواننده زنده هستند
در صحنه ی نهایی اولین اثر انگلیسی ناباکوف، کتاب «زندگی واقعی سباستین نایت»، راوی با اشتباه گرفتن مردی بیمار در بیمارستان سنت دمیر به جای برادرش، سباستین، نتیجه می گیرد:
هر روحی ممکن است روح تو باشد، اگر زیر و بم آن را پیدا و از آن پیروی کنی.
آیا این یک سرنخ دیگر برای خواننده است؟ اگر واقعاً بتوانیم نگاه های کوتاهی به روح دیگران بیندازیم و در آن ها ساکن شویم، داستان های ناباکوف، فرصت های بی نهایتی را برای ما فراهم می آورد تا به جهان خود او و شخصیت هایش قدم بگذاریم.
چون با تمام کوششم نمی توانم نقش خودم را رها کنم، نقاب سباستین به چهره ام چسبیده. شباهت را نمی توان فرو شست. من سباستین هستم، یا سباستین من است، یا شاید هر دوی ما کسی باشیم که هیچ یک از ما نمی شناسدش. از کتاب «زندگی واقعی سباستین نایت»
ولادیمیر ناباکوف در دوم ژوئیه ی سال 1977 در مونترئوس به دلیل ابتلا به یک بیماری ریوی مرموز چشم از جهان فرو بست. میراث او با خلق داستان هایی چالش برانگیز و در عین حال طنزآمیز که مملو از خلاقیت و استفاده ی نوآورانه از زبان است، به گیج کردن و لذت بخشیدن به محققان و خوانندگان به صورت یکسان ادامه می دهد.
ناباکوف می گوید:
«درگیری واقعی میان شخصیت های یک رمان نیست، بلکه بین نویسنده و خواننده است. با این حال، در بلندمدت، تنها رضایت شخصی نویسنده است که مهم است.»