نور خورشید بعدازظهر، پشت بدن مارتا گرم بود، اما نه مداوم، چند دقیقه پیش، در آغاز مکالمه ای تلفنی که به نظر می رسید چندین و چند ساعت ادامه پیدا کند، متوجه شد که میزان داغی آفتاب بر پشتش مدام در تغییر است. خانم باس، منشی ارشدی که عن قریب دفتر را ترک می کرد، آن روز برای چهارمین بار زنگ زده بود تا به مارتا جانشین احتمالی اش، یادآوری کند که منشی آقای رابینسون چه کارهایی باید انجام دهد. یا شاید خود می گفت، و احتمالا حتی فکر می کرد، که تماس های خانم باس به این دلیل بوده.
در واقع تماس های خانم باس نشان دهنده تردیدهایش بود (مسئله ای که البته از نظر مارتا کاملا موجه بود)، تردید در مورد اینکه آیا مارتا قابلیت های لازم برای منشی گری، و به خصوص منشی گری آقای رابینسون دارد، یا خیر.
باید چند هفته پیش تصمیمش را می گرفت، و بعد از تصمیم گیری، موضوع را به آقای رابینسون می گفت. این کار را نکرده بود، چون هر آن چه پیش آید، خوش آید، چون هر لحظه بیشتر و بیشتر دلش می خواست خودش را به دست اتفاقات بسپرد.
و مارتا به این شکل با دلی لبریز از نفرت از مادرش، زیر لب حرف می زد، اما دلی که به شکلی مضحک لبریز از نفرت بود، چون ماهیت اصلی رابطه ی مارتا با مادرش باید، ضاهرا، باید، برای همیشه بر این اصل استوار باشد که رفتار و کردار خانم کوئست «دست خودش نیست.» خوب، دست خودش نبود.