زیباترین رمانی که از زمان جنگ داخلی، در کشور اسپانیا به چاپ رسیده است.
داستانی جذاب و خوش ساخت.
یکی از برترین آثار ادبیات کاتالونیا.
من احساس عجیبی نسبت به گذر زمان دارم. اما نه زمان ابرها و خورشید و باران و ستاره های در حال حرکتی که زینت بخش آسمان هستند، بلکه زمان درون من؛ زمانی که دیده نمی شود اما به ما شکل می دهد.
و زمانی که کیمت، کبوترهایی را دید که فقط و فقط بر روی سقف خانه ی ما پرواز می کردند، رنگ به چهره اش برگشت و گفت که همه چیز خوب است.
زمانی که خیره به جایی نگاه می کردم، صدایی در گوشم گفت: «دوست داری برقصی؟» بدون توجه جواب دادم که بلد نیستم و سپس برگشتم که صاحب صدا را ببینم. به چهره ای برخوردم که آنقدر نزدیک صورتم بود که به سختی می توانستم ببینم چه شکلی است، اما صورت یک مرد جوان بود. او گفت: «نگران نباش. من خوب بلدم. بهت نشان می دهم.»