اثری موفقیت آمیز.
داستانی صادقانه درباره ی تلاقی خطرناک خشم و آرزو.
همه باید هر چیزی را که نام «النا فرانته» روی آن است، بخوانند!
این آخرها حداقل یک بار در ماه برای چند روزی می آمد و پیش من می ماند. از شنیدن صدایش در خانه خوشحال نبودم. سپیده دم بیدار می شد و طبق عادتش از سر تا ته آشپزخانه و اتاق نشیمن را برق می انداخت. سعی می کردم دوباره بخوابم، ولی با آن جنب و جوشی که او کار می کرد، نمی توانستم. همانطور بی حرکت میان ملحفه ها احساس می کردم بدنم را به بدن دختربچه ای پر از چروک تبدیل می کند.
وقتی با یک قهوه از راه می رسید، برای این که مانع شوم تا روی لبه ی تخت بنشیند و من را لمس کند، به پهلو می چرخیدم، خونگرمی اش آزارم می داد. برای خرید بیرون می رفت و با مغازه دارها دوست می شد، آدم هایی که در این ده سال، بیشتر از دو کلمه با آن ها رد و بدل نکرده بودم. با بعضی از آشناهای اتفاقی اش برای گردش به شهر می رفت، با دوست هایم دوست می شد و برای آن ها داستان های زندگی اش را تعریف می کرد، همان داستان های همیشگی. با او فقط بلد بودم خوددار و دروغگو باشم.
با اولین اشاره های بی حوصلگی ام برمی گشت به ناپل، وسایلش را جمع می کرد، برای آخرین بار خانه را مرتب می کرد، و قول می داد که خیلی زود برخواهد گشت. من در اتاق ها می چرخیدم و طبق سلیقه ی خودم هر چیزی را که او بنا به سلیقه ی خودش جا به جا کرده بود، سر جایش می گذاشتم. نمکدان را دوباره در قفسه ای می گذاشتم که در این سال ها آنجا بود، مایع ظرفشویی را دوباره به جایی برمی گرداندم که همیشه به نظرم مناسب می آمد. نظم او را در کشوهایم به هم می ریختم.
لطفا موجود کنید