«وقتی آدمی رو فراموش می کنی یادت می ره که اون رو یادت رفته؟» «نه یه وقتایی یادم می مونه که یادم رفته. بدترین نوع فراموش همینه. مثل این که توی یه توفان گیر کرده باشی بعدش بیشتر سعی می کنم یادم بیاد اونقدر شدید که تمام این میدون به لرزه می افته...»
پیرمرد در حالی که به نواه اش چشم دوخته با خودش فکر می کند بهترین سال های زندگی مسلما این نیست؛ زمانی که یک پسربچه اینقدر بزرگ شده که بداند جهان به چه منوال می گذرد اما نه آنقدر که آن را نپذیرد.
«همیشه هم مجبوریم انشا بنویسیم! یه بار معلم ازمون خواست درباره این که معنی زندگی چیه انشا بنویسیم.» «تو چی نوشتی؟» «همراهی.» بابابزرگ چشم هایش را می بندد. «بهترین جوابی که تا حالا شنیدم.» «معلممون گفت باید جواب طولانی تری بنویسم.» «خوب تو چیکار کردی؟» «نوشتم: همراهی و بستنی.»