میا فکر کرد دنیا همین است اما چقدر سخت است؛ بغل کردن های هر از گاهی، سری که یک لحظه روی شانه هایت خم می شود، ولی آنچه آدم می خواهد چیزی بیش از یک فشار دادن و محکم بغل کردن ساده است، باید طوری باشد که اصلا نشود آدم را جدا کرد. مثل این است که تمرین کنی فقط با بوی سیب زنده بمانی، در حالی که احتیاج داری آن را گاز بزنی و ببلعی؛ با هسته و دانه هایش.
تجربه نشانش داده بود که وقتی کسی کاری برایش می کند، یا از سر دلسوزی است یا از روی بی اعتمادی. اما این حرکت ساده چیزی جز یک لطف کوچک نبود که هیچ چیز به دنبال نداشت.
گاهی اوقات باید همه چیز را به آتش بکشی و از اول شروع کنی. خاک بعد از سوختن غنی تر است و چیزهای جدیدی می توانند در آن رشد کنند. آدم ها هم مثل همین هستند. از اول شروع می کنند. راهی پیدا می کنند.