وقتی «نینو» ده دقیقه یا یک ساعت یا حتی روز بعد برنگشت، «لی لا» کینه به دل گرفت. احساس نکرد رها شده بلکه احساس حقارت می کرد و هر چند پذیرفته بود که زن مناسبی برای «نینو» نبوده، با این همه، غیب شدن او را پس از فقط بیست و سه روز، تحمل ناپذیر می دانست. با خشم، آنچه را «نینو» در آن جا باقی گذاشته بود، دور انداخت: کتاب ها، لباس زیر، جوراب ها، یک ژاکت، حتی ته مانده ی یک مداد.
این کار را کرد، پشیمان شد و گریست. وقتی بالاخره گریه اش قطع شد، احساس کرد با احساسات تلخی که «نینو»، «نینویی» که او عاشقش بود و باور داشت که او هم در مقابل عاشقش است، برانگیخته بود، زشت، ورم کرده، احمق و تحقیر شده است.
ناگهان آپارتمان همان گونه که به راستی بود، جلوه کرد، مکانی چرک که از میان دیوارهایش، همه ی سر و صدای شهر به او می رسید. متوجه بوی بد شد، متوجه سوسک هایی که از زیر در راه پله داخل می شدند، متوجه لکه های رطوبت روی سقف شد و برای اولین بار احساس کرد کودکی اش به او چسبیده، نه کودکی رویاها بلکه کودکی محرومیت خشن، کودکی تهدیدها و کتک خوردن ها.