خیال پردازی های تلخ و شیرین «خولیو کورتاسار»



نویسندگان اندکی در «ادبیات آمریکای لاتین» توانسته اند به اندازه ی «کورتاسار» تأثیرگذار باشند؛ نویسنده ای که میراثش سال ها پس از مرگ او همچنان به زندگی ادامه می دهد.

«خولیو کورتاسار»، داستان سرایی شگفت انگیز بود. او با آثاری همچون کتاب «لِی لِی» مخاطبین را حیرت زده کرد و به ما نشان داد که زندگی روزمره نیز ممکن است خاص و غیر قابل پیشبینی باشد. نویسندگان اندکی در «ادبیات آمریکای لاتین» توانسته اند به اندازه ی «کورتاسار» تأثیرگذار باشند؛ نویسنده ای که میراثش سال ها پس از مرگ او به دلیل ابتلا به سرطان خون، همچنان به زندگی ادامه می دهد. 

 

 

 

 

«کورتاسار» توانایی کم نظیری در خلق داستان های کوتاه و بلند، با استفاده از زبانی شعرگونه و پرظرافت داشت. سبک این نویسنده ی آرژانتینی که اغلب «سوررئالیستی» بود، جنبه های مختلف زندگی روزمره را در مرکز توجه قرار می داد و از آن ها به عنوان منبع الهام استفاده می کرد. او آثار زیادی را به وجود آورد که مجموعه داستان، رمان، مقاله و شعر در میان آن ها به چشم می خورد. «کورتاسار» اما فراتر از استعدادهای ادبی اش، فردی بود که پای آرمان هایش می ایستاد. در حقیقت او تابعیت کشور فرانسه را به عنوان اعتراضی به دیکتاتوریِ نظامیِ حاکم بر کشورش آرژانتین گرفت. 

 

 

هر روز ناچار باشی جدار خشت بلورین را نرم کنی و از میان توده ی انبوه چسبناکی که خود را جهان گیتی می خواند، راهی برای خود بگشایی، صبحگاهان گریزی نداشته باشی که با همان فضای چهارگوش همیشگی که نامش برایت تهوع آور و منزجرکننده است، رو در رو شوی؛ بااین حال چونان سگی دست آموز، راضی و خشنودی: همه چیز و همه کس سر جای خودش قرار دارد، همان زن همیشگی در کنارت است، هر روز همان کفش های همیشگی ات را به پا می کنی و طعم گس خمیردندان همیشگی را مزمزه می کنی؛ همان خانه های سودازده ی آن سوی خیابان و همان تابلوی چرک و آلوده ی روی پنجره که عبارت «هتل بلژیک» بر رویش خودنمایی می کند. سرت را به سان گاو نری بی میل واشتیاق در حجم شفافی که در میانه ی آن، شیر و قهوه می نوشیم و روزنامه هایمان را ورق می زنیم—تا بدانیم در جای جای و گوشه گوشه ی این خشت بلورین چه گذشته است—فرو ببر. حاشا! انکار کن که عمل ظریف چرخاندن دستگیره ی در که قادر است همه چیز را عوض کند، تنها و تنها نیرویی سرد و بی رمق از واکنش های روزمره است. به امید دیدار، عزیزکم. روز خوش!»—از کتاب «داستان‌های کرونوپیوها و فاماها»

 

 

«کورتاسار» در سال 1914 در بلژیک به دنیا آمد، تقریبا همزمان با شروع جنگ جهانی اول. خانواده ی او آرژانتینی بودند اما به خاطر شغل پدر به عنوان سفیر آرژانتین در شهر بروکسل، چند سالی را در اروپا گذراندند. پنج سال بعد، «کورتاسار» برای اولین بار به کشور زادگاه والدینش رفت. آرژانتین، یکی از دو کشوری بود (به همراه فرانسه) که تأثیری ماندگار هم بر زندگی شخصی و هم بر زندگی ادبی او گذاشت. این نویسنده در مورد خاستگاه علاقه اش به مسیر حرفه ای خود، در مصاحبه با «پاریس ریویو» بیان می کند:  

 

همه چیز از دوران کودکی ام شروع شد. بیشتر همکلاسی هایم، هیچ درکی از موضوعات خیالی و فراواقعی نداشتند؛ به چیزها همانگونه که بودند، نگاه می کردند... این یک گیاه است، آن یک صندلی راحتی است. اما برای من، چیزها اینقدر مشخص، تعریف نشده بود. مادرم مرا تشویق می کرد. او به جای این که بگوید، «نه، باید جدی باشی»، خوشحال می شد از این که می دید من خیال پردازی می کنم. وقتی جذبِ دنیای موضوعات خیال انگیز شدم، کتاب هایی به من داد و کمکم کرد. «ادگار آلن پو» را برای اولین زمانی خواندم که فقط 9 سال داشتم. کتاب را دزدیدم که بخوانم چون مادرم نمی خواست آن را مطالعه کنم؛ فکر می کرد سن و سالم بیش از اندازه کم است و حق هم با او بود. آن کتاب مرا به شدت ترساند و به مدت سه ماه بیمار شدم، چون داستانش را باور کرده بودم. برای من، موضوعات خیالی همیشه کاملا طبیعی بودند؛ هیچ تردیدی درباره‌شان نداشتم. وقتی آن دسته از کتاب ها را به دوستانم می دادم، می گفتند، «نه، ما ترجیح می دهیم داستان های کابوی ها را بخوانیم.» کابوی ها آن موقع خیلی پرطرفدار بودند. من دلیل آن را درک نمی کردم. من دنیای ماوراءطبیعی و فراواقعی را ترجیح می دادم.

 

 

مرد ادبیات

 

«کورتاسار» در آرژانتین، چند سالی را به عنوان معلم در شهرهای کوچک کار کرد، اما در سال 1951، به شهر مورد علاقه اش، پاریس، بازگشت. او در این شهر مدتی به عنوان مترجم برای سازمان «یونسکو» فعالیت کرد و همزمان، به خلق آثار ادبی پرداخت. «کورتاسار» تا زمان ترک آرژانتین، چندین اثر برجسته را به انتشار رسانده بود، از جمله مجموعه داستان موفق او که Bestiario نام گرفت. او همچنین در مجله های ادبی مختلف فعالیت داشت، از جمله مجله ای در شهر «بوینس آیرس» که «خورخه لوئیس بورخس» در آن به عنوان سردبیر کار می کرد. 

 

بهتر نیست به دیدن «لاماگا» بروم؟ بیشتر اوقات به همین بهانه متوسل می شدم تا حضور خود را اعلام کنم؛ از طریق کوچه ی «سن»، به تیمچه ای می رفتم که به اسکله ی «کونتی» منتهی می شد؛ و اندام باریک او را که زیر نور زیتونی-خاکستریِ ساطع شده از آب رودخانه می درخشید و روی پل «ارتس» بالا و پایین می رفت یا به نرده های آهنی آن تکیه می داد و به آب خیره می شد، مشاهده می کردم. برای من بالا رفتن از پله های پل باریک و عبور از آن به منظور رسیدن به جایی که «لاماگا» ایستاده بود، امری عادی به شمار می آمد. او همیشه لبخند می زد، ولی اظهار شگفتی نمی کرد و با همان حالتی که همیشه داشت، با من رو به رو می شد؛ درست مثل خودم که ملاقات های اتفاقی را همچون دیدارهای معمولی می دانستم و تصور می کردم آدم هایی که قرار ملاقات با دیگران می گذارند، همچون افرادی هستند که هنگام نوشتن، باید حتما از کاغذهای خط دار استفاده کنند، یا کسانی که هنگام استفاده از خمیردندان، حتما باید به انتهای لوله فشار بیاورند.—از کتاب «لِی لِی»

 

 

 


 

 

با این حال، تا دهه ی 1960 طول کشید تا نام «کورتاسار» از سایر نویسندگان متمایز شود. او در طول این دوره، به یکی از چهره های برجسته در ادبیات آمریکای لاتین و دنیای اسپانیایی‌زبان تبدیل شد و نامش در کنار بزرگانی همچون «گابریل گارسیا مارکز»، «خوآن رولفو»، «ماریو بارگاس یوسا»، «ماریو بندتی» و البته «خورخه لوئیس بورخس» قرار گرفت. «کورتاسار» سبک پرظرافت و خلاقانه ای داشت و در آثارش به شکلی هنرمندانه به دغدغه های مردم عادی، اجتماع عای طرد شده و طبقات اجتماعی مختلف می پرداخت. او در مورد نگرش خود نسبت به دنیای ادبیات بیان می کند:

 

وقتی کودکان بازی می کنند، با این که فقط در حال سرگرم کردن خود هستند، آن را خیلی جدی می گیرند. برایشان مهم است. بازی اکنون همان قدر برایشان مهم است که عشق، ده سال دیگر برایشان خواهد بود. به یاد دارم وقتی بچه بودم، پدر و مادرم بهم می گفتند: «خب، به اندازه ی کافی بازی کردی، حالا بیا و حمام کن.» حرفشان به نظرم کاملا احمقانه بود، چون در نظر من، حمام کردن کار مسخره ای بود. هیچ اهمیتی نداشت، در حالی که بازی کردن با دوستانم کاملا جدی بود. ادبیات همینگونه است—یک بازی است، اما بازی‌ای که می توانی زندگی ات را به آن اختصاص دهی. انسان ممکن است هر کاری برای آن بازی انجام دهد.

 

 

فعال اجتماعی و سیاسی

 

«کورتاسار» هیچ وقت به نمادی برای روشنفکران کلاسیک که اغلب زندگی خصوصی و درونگرایانه ای داشتند، تبدیل نشد. او در سال های جوانی، در بسیاری از تجمع های اعتراضی علیه «خوآن پرون» و دیکتاتوریِ نظامی اش شرکت می کرد و پس از دهه ی 1960، به یک فعال اجتماعی پرشور و تمام عیار تبدیل شد. کتاب هایی همچون «ساحل دیگر» و داستان هایی مانند «خانه اشغال شده»، بازتابی از دوران ناآرامی ارائه می کرد که در آرژانتین رقم خورده بود. این گونه از آثار به مطرح شدن نام «کورتاسار» کمک کردند و باعث شدند این نویسنده مخاطبین بیشتری در میان مردم کشورش پیدا کند. 

«کورتاسار» پس از این اتفاقات، فعالیت های اجتماعی و سیاسی خود را بیش از پیش کرد و به شکلی آشکارتر به دفاع از حقوق بشر پرداخت. او کنفرانس های مختلف برگزار می کرد و کتاب های مهمی همچون «شیلی، پرونده سیاه» به انتشار می رساند؛ اثری که «کورتاسار» در آن به شکلی آشکار درباره ی رژیم بی رحم «ژنرال پینوشه» در شیلی سخن می گوید.

اما فعالیت های اجتماعی و سیاسی «کورتاسار» چندان باب میل حکومت آرژانتین نبود. در حقیقت، پلیس مخفی این کشور به خاطر باورهای سیاسی «کورتاسار»، برای مدتی طولانی فعالیت های او را زیر نظر گرفت. این فشار سیاسی در نهایت باعث شد «کورتاسار» برای گرفتن شهروندی فرانسه اقدام کند و پس از آن نیز برای همیشه به شهر مورد علاقه اش، پاریس، برود.  

 

 

از آن ها می ترسیدم. فکر کنم اگر به خاطر نزدیک بودن به دیگر بازدیدکنندگان و نگهبان نبود، جرأت نمی کردم با آن ها تنها بمانم. نگهبان خندان گفت: «با چشم هات داری زنده زنده می خوریشون که.» احتمالا فکر می کرد یک تخته ام کم است. اما متوجه نبود که آن ها دارند آرام آرام مرا با چشم هایشان می بلعند، آن آدمخوارهای طلایی. در هر فاصله ای از آکواریوم، فقط می توانستم به آن ها فکر کنم، انگار از فاصله ای بعید هم بر من اثر می گذاشتند. کار به جایی رسید که دیگر هر روز به آن جا می رفتم و شب ها بی هیچ حرکتی در تاریکی به آن ها فکر می کردم، آهسته یک دستم را به جلو دراز می کردم که بلافاصله به دستی دیگر می خورد. شاید چشم هایشان در ظلمات شب هم می دید و روز برایشان پایانی نداشت و همین طور ادامه پیدا می کرد. چشم های آن ها پلک ندارد. حالا می دانم که چیز غریبی در کار نبود، که این اتفاق باید می افتاد. هر روز صبح که جلوی محفظه تکیه می دادم، بیشتر ذره ذره ی بدنم به طرف آن دردِ فروخورده کشیده می شد، به سوی آن درد و رنجِ سخت و ساکنِ کف محفظه.—از کتاب «آگراندیسمان و چند داستان دیگر»

 

 

 


 

 

کتاب «لِی لِی»، گنجینه ای ادبی

 

انتشار رمان «لِی لِی» در سال 1963، به نقطه ی تحولی در ادبیات اسپانیایی‌زبان تبدیل شد چرا که «کورتاسار» با خلق این اثر، کاری را به انجام رساند که تا پیش از این بی سابقه بود. اگر با کتاب «لِی لِی» آشنایی داشته باشید، می دانید که دو راه برای خواندن این رمان وجود دارد. راه اول، شیوه ی «معمولی» و خواندن داستان از ابتدا تا انتها است. اما همانطور که خود «کورتاسار» در ابتدای کتاب توضیح می دهد، راه دیگر، پیروی از «جدول دستورالعمل ها» است. 

اگر راه دوم را برگزینید، از فصل 73 شروع به خواندن می کنید و به ترتیبی پیش می روید که در انتهای هر فصل مشخص شده است. اما شاید بهترین راه برای تجربه ی این کتاب، مطالعه ی آن به هر دو روش باشد؛ مخاطبین اینگونه می توانند درک بهتری از گستردگی شگفت انگیز این اثر به دست آورند و نقطه نظرها و تفاسیر متعددی را از نظر بگذرانند. 

«کورتاسار» رمان «لِی لِی» را با نثری شعرگونه خلق کرده است. اما هدف او از خلق این داستان، فقط شگفت زده کردن مخاطبین از ساختار خلاقانه ی آن نیست بلکه هدف واقعی او، تشویق مخاطبین به فکر کردن به این نکته است که چگونه یک داستان را می توان بازنویسی کرد، تغییر داد، به مسیری متضاد هدایت کرد و یا حتی از بین برد. 

 

چرا من به پل «ارتس» می آمدم؟ به نظرم می آید در آن پنجشنبه ماه دسامبر، می خواستم از ساحل راست رودخانه بگذرم، مقداری نوشیدنی در کافه ی کوچک کوچه ی «لومباردس» بنوشم و از مادام «لئونی» بخواهم کف دستم را ببیند و برایم از سفرها و شگفتی ها بگوید. هرگز تو را نزد مادام «لئونی» نبردم تا کف دستت را ببیند؛ زیرا احتمالا می ترسیدم او در دست تو، واقعیت هایی را در مورد من بخواند و بگوید؛ آخر تو همیشه همچون آینه ای مخوف بودی؛ همچون وسیله ای برای تکرار هیولاوار وقایع، و آنچه را ما عشق می نامیدیم، شاید همان ایستادن من در برابر تو بود که گل زرد رنگی را در دست گرفته بودم و تو هم دو شمع سبز در دست داشتی و افکار واقعیات از چشمانمان ساطع، واژه بر رود زبانمان جاری، و بلیت مترو در دستمان پنهان بود. به همین دلیل تو را هرگز نزد مادام «لئونی» نبردم، «ماگا». تو دلیل این عدم همراهی را از من خواستی و در ضمن پرسیدی از کجا می دانم خوشت نمی آید مشاهده کنم که به کتابفروشی کوچک کوچه ی «ورنویل» می روی و پیرمرد مسئول آن، هزاران کارت مرجع را در برابرت روی میز می ریزد و آنچه در مورد کتاب های مربوط به تاریخ است، می داند. عادت داشتی به کتابفروشی بروی تا با گربه ای که آنجا بود، بازی کنی.»—از کتاب «لِی لِی»

 

شخصیت اصلی این رمان، «اوراسیو اُلیویِرا» نام دارد که مردی روشنفکر، حسابگر و نه چندان احساساتی است و با بحرانی جدی رو به رو است. اما دنیای «اوراسیو» زمانی تغییر می کند که او با یکی از به یاد ماندنی ترین شخصیت ها در ادبیات آمریکای لاتین آشنا می شود: دختری ملقب به «لاماگا». او شخصیتی پاک و احساساتی دارد و چندان در بند ویژگی های مرسوم نیست. «لاماگا» در واقع نمادی از سرشت حقیقی «سوررئالیسم» است، جنبشی که تأثیرات زیادی بر «کورتاسار» در زمان اقامتش در فرانسه داشت.

رمان «لِی لِی» بازتابی از دوگانه های مختلف در جامعه را به تصویر می کشد: افراد عقل گرا و احساس گرا، انسان های ثبات طلب و تحول طلب، ایده های بکر و مرسوم، و غیره. کتاب های اندکی وجود دارند که می توانند مانند رمان «لِی لِی»، ذهن را به چالش بکشند و مخاطبین را به تأملاتی این چنین عمیق تشویق کنند.