«جنگ جهانی دوم» به شکل گسترده بر تِم ها و «محیطِ» داستان «سالار مگس ها» تأثیر گذاشت و جهانبینیِ انسان ها به طور کلی، و به شکل خاص، جهانبینیِ «ویلیام گُلدینگ» را تغییر داد. «جنگ جهانی اول» برای سال ها، «جنگی برای پایان بخشیدن به تمام جنگ ها» نامیده می شد؛ آغاز دومین جنگ جهانی اما این امیدواری را از بین برد و احساسی جدید را به وجود آورد مبنی بر این که انسان ها به شکل ذاتی، جنگطلب، تشنهی قدرت، و درندهخو هستند.
اگرچه جنگ بزرگی که در رمان «سالار مگس ها» جریان دارد، «جنگ جهانی دوم» نیست، اما می توان آن را تصورِ «گلدینگ» از «جنگ جهانی سوم» در نظر گرفت. تنها اشاراتی محدود به جنگ در خارج از «جزیره» (محل رقم خوردن داستان) صورت می پذیرد، اما اشارات مشخص به انفجار بمب اتم در یک فرودگاه، و همینطور به «سرخ ها»، نشان می دهد که این جنگ دربردارندهی سلاح های هستهای است و در آن، متحدینِ کاپیتالیست (از جمله بریتانیا) در مقابل «سرخ های» کمونیست قرار گرفتهاند.
داستان های ماجراجویی همچون کتاب «رابینسون کروزو»، کاراکترهایی را به تصویر می کشند که در مکان هایی غیرمعمول (مانند جزیره های خالی از سکنه) گیر می افتند و وادار می شوند تا از طریق دگرگون کردن طبیعت، گونهای از تمدن را به وجود آورند. کتاب «سالار مگس ها» اما این گرایش مرسوم در ژانر ماجراجویی را واژگون می کند و پسرانی محصور در یک جزیره را به تصویر می کشد که به دنبال خلق تمدن در طبیعت هستند، اما در عوض، به قلمرو وحشیگری سقوط می کنند. در حالی که بسیاری از رمان های ماجراجویی به این ایده می پردازند که انسان در ذات متمدن است، رمان «سالار مگس ها» از این ژانر استفاده می کند تا دقیقا نقطهی مقابل این مفهوم را به مرکز توجه آورد.
گروهی از پسران انگلیسی، پس از این که هواپیمایشان در میانهی جنگ هدفِ حمله قرار می گیرد، در جزیرهای جنگلی بدون حضور هیچ فرد بزرگسالی گیر می افتند. دو تن از پسرها، «رالف» و «پیگی»، پوستهی یک صدف حلزونی را می یابند. «رالف» مانند یک شیپور در آن می دمد، و تمام پسرها در جزیره گرد هم می آیند. در طول این جلسه، پسری به نام «جک»، «پیگی» را مسخره می کند و برای تبدیل شدن به رئیس گروه، در مقابل «رالف» می ایستد. «رالف» در انتخابات پیروز می شود، و «جک» را سردستهی شکارچیانِ گروه می نامد.
در جلسهی دوم، پسرها قوانینی را برای حکمرانی بر خودشان وضع می کنند. نخستین قانون این است که هرکس که می خواهد در طول جلسه ها صحبت کند، باید صدف حلزونی را در دست بگیرد. در طول جلسه، یکی از پسرها ادعا می کند که یک «هیولا» را در جنگل دیده است، اما «رالف» این صحبت ها را نمی پذیرد و آن را فقط ناشی از یک کابوس در نظر می گیرد. «رالف» سپس پیشنهاد می کند که بر قلهی یک کوه، آتشی برپا کنند تا کشتی های عبوری بتوانند دودِ ناشی از آن را ببیند و به نجات آن ها بیایند. پسرها برای روشن کردن آتش از عینک «پیگی» استفاده می کنند، اما بیاحتیاطیِ آن ها باعث می شود بخشی از جنگل به شکل تصادفی در آتش بسوزد. پسری که «هیولا» را دیده بود، هنگام آتشسوزی ناپدید می شود و دیگر کسی او را نمی بیند. زمان می گذرد و تنش در جزیره بیشتر و بیشتر می شود.
صاحب صدا، عقب عقب، از وسط بوته هایی که شاخهی آن ها، گرمکن چرب و چرکین او را خراش داده بود، بیرون آمد. خاربوته ها، زانوهای چاق و پینهبستهی او را زخمی کرده بودند. خم شد و با دقت خارها را از پایش برون کشید و دور خود چرخی زد. خیلی چاق بود اما قدش از پسر موبور کوتاهتر می نمود. با کمال احتیاط و در حالی که به دنبال جا پای سفت و مطمئنی می گشت، به پیش می رفت و از پشت شیشهی عینک تهاستکانی خود، جلو را نگاه می کرد. «اون مردی که بلندگو دستش بود، کجاست؟» پسر موبور سرش را تکان داد و گفت: «اینجا یه جزیرهست. یعنی من اینطور فکر می کنم. اونکه توی دریا می بینی، یه صخرهی آبگیره. شاید اصلا بزرگترها اینجا نباشند.»—از کتاب «سالار مگس ها» اثر «ویلیام گُلدینگ»
نیمهی تاریک سرشت انسان
«ویلیام گلدینگ» زمانی گفت که هدفش از نوشتن داستان «سالار مگس ها»، پرداختن به خاستگاه مشکلات جامعه یعنی خود سرشت انسان بوده است. «گلدینگ» از طریق خلق داستانی دربارهی پسرانی کم سن و سال که مجبور می شوند در جزیرهای دورافتاده برای زنده ماندن تلاش کنند، گونهای از «آزمایشگاه» را به وجود می آورد که در آن می توان به بررسی این موضوع پرداخت که چه اتفاقی می افتد وقتی چارچوب های تمدن از میان برداشته می شود و سرشت انسان به شکل حقیقی خود را بروز می دهد. «گلدینگ» در رمان «سالار مگس ها» استدلال می کند که سرشت انسان، در صورت رهایی از قید و بندهای جامعه، افراد را از تعقل دور و به وحشیگری نزدیک می سازد.
تمدن موقت و جدیدی که پسرها در داستان می آفرینند، زیر بارِ درندهخوییِ ذاتیِ آن ها در هم می شکند: آن ها به جای پیروی از قوانین و تلاش برای بهبود شرایط، به دنبال خوشگذرانی می روند، تسلیمِ ترس می شوند، و به خشونت روی می آورند. «گلدینگ» در تصویر تاریک و رستاخیزی خود، به این نکته می پردازد که انسان ها در ذات درندهخو هستند و به واسطهی امیال بدویشان به سوی خودخواهی، بیرحمی، و سلطه بر دیگران سوق داده می شوند.
نقاب تمدن
روانشناس برجسته، «زیگموند فروید»، زمانی استدلال کرد که بدون تواناییِ ذاتیِ انسان در سرکوب امیال، تمدن نمی توانست وجود داشته باشد. «گلدینگ» در کتاب «سالار مگس ها»، استدلالی مشابه را به وجود می آورد. او تمدن را در قالب پوشش و نقابی به تصویر می کشد که از طریق قواعد و قوانین خود، شرارت و پلیدیِ موجود در هر فرد را پنهان می کند. بنابراین، تمدن ها حتی وقتی به بالندگی می رسند، صرفا نقابی برای پنهان کردن «هیولا» (وجه شرور انسان) هستند و توانایی نابود کردن آن را ندارند.
رمان «سالار مگس ها» روایتی دربارهی سلطهی درندهخویی بر تمدن است، و پسرانی را به تصویر می کشد که توسط جامعهی متمدن بریتانیا تربیت شدهاند، اما با گذشت زمان در جزیره، به افرادی درندهخو تبدیل می شوند که تحت کنترل ترس، خرافات، و امیال خود هستند. به علاوه، همزمان با این که پسرها وحشیگری را در جزیره جایگزین تمدن می کنند، بزرگسالان در دنیای ظاهرا «متمدنِ» خارج از جزیره، درگیرِ یک جنگ هستهایِ بیرحمانه در سراسر جهان شدهاند.
با عجله به طرف ردیف درختانی رفت که بین آن ها و آبگیر قرار داشت، و بالاخره از روی تنهی یک درخت، خود را به آنطرف کشید و از جنگل بیرون رفت. درختان نخل، سطح ساحل را پوشانده بودند. سبزیِ شاخهی نخل های راستقامت و آن هایی که برای بهره بردن از نور آفتاب کج شده بودند، در ارتفاعِ صد پایی از سطح زمین قرار داشت. زیر پای نخل ها، علف های زبر و زمخت، زمین را پوشانده بود و هر جا ریشهی درخت های افتاده، از زمین درآمده بود. لکه هایی متعدد، هماهنگی و یکدستیِ ساحل سبز را به هم می زد و در جایجای ساحل، نارگیل و میوهی نخل بود که روی زمین افتاده بود و داشت می پوسید. درست پشت این منظره، تاریکی اعماق جنگل و فضای باز اطراف تختهسنگ به چشم می خورد.—از کتاب «سالار مگس ها» اثر «ویلیام گُلدینگ»
زنجیرهی قدرت
در کنار نبرد بزرگِ میان تمدن و وحشیگری که در اجتماع پسرها درون جزیره در جریان است، رمان «سالار مگس ها» همچنین روابط و سازوکار قدرت میان آن ها را جزئیات زیاد به تصویر می کشد. به شکل ویژه، رمان نشان می دهد که پسرها چگونه برای تعلق داشتن به یک گروه و جلب احترام سایرین، با یکدیگر مبارزه می کنند. روشِ اصلیِ آن ها برای به دست آوردن احساس تعلق و احترام، این است که قوی و توانمند به نظر برسند؛ و برای قوی و توانمند به نظر رسیدن، بسیاری از آن ها تسلیمِ غریزهی درندهخوی خود می شوند و قدرتشان را از طریق نادیده گرفتن، مسخره کردن، یا حتی آسیب رساندن به افراد ضعیفتر در گروه نشان می دهند.