اگر قرار باشد مسابقه ای میان فیلسوفان آلمانی برگزار کنیم تا دارنده ی پیچیده ترین و سخت ترین اندیشه ها و زبان را از میان آن ها برگزینیم، مارتین هایدگر با هر معیار و میزانی، و با وجود رقیبانی سرسخت و برجسته که تعدادشان نیز کم نیست، برنده ی نهایی این رقابت خواهد بود.
هیچ اثری نمی تواند از نظر پیچیدگی کلام و تعداد بی شمار واژه های مرکب آلمانی که ساخته ی خود هایدگر هستند، با شاهکار جاودان این متفکر بزرگ و پیشگام، یعنی کتاب «هستی و زمان» برابری کند. از میان این واژه های مرکب و جالب می توان از Seinsvergessenheit به معنی «غفلت نسبت به هستی»، Bodenständigkeit به معنی «ریشه داشتن در خاک» و Wesensverfassung به معنی «ساختار ضروری» نام برد.
نثر پیچیده ی آثار هایدگر در ابتدا ممکن است گیج کننده یا حتی شاید اذیت کننده به نظر برسد اما مخاطب به تدریج می تواند پس از آشنایی با ساختار کلام این فیلسوف بزرگ آلمانی دریابد که او در زیر ظاهر ثقیل جملاتش، در حال انتقال حقایقی ساده و گهگاه آشنا درباره ی معنی زندگی، مشکلات زمانه و راه های رسیدن به آزادی است. و خب این حقایق آنقدر ارزشمند هستند که کاملاً ارزشش را دارد برای درک آن ها و فهم تحلیل های بی نظیر هایدگر، در ابتدا اندکی خود را به زحمت بیندازیم.
مارتین هایدگر در خانواده ای روستایی در آلمان به دنیا آمد و عاشق چیدن قارچ های مختلف، قدم زدن در دشت ها و زود خوابیدن در شب ها بود. او از تلویزیون، هواپیما، موسیقی پاپ و غذاهای کنسروی اصلاً خوشش نمی آمد. هایدگر که در سال 1889 در خانواده ای کاتولیک و فقیر به دنیا آمد، پس از انتشار مهم ترین اثرش، کتاب «هستی و زمان»، به ستاره ای درخشان در دنیای آکادمیک تبدیل شد اما اشتباه مرگبارش این بود که در اواسط دهه ی 1930 میلادی از گفته ها و نظرات هیتلر، حمایت کرد؛ گرچه هایدگر تنها شخصیت برجسته ای نبود که این کار را انجام داد. او امید داشت که نازی ها می توانند نظم و شکوه را به آلمان بازگردانند و برای این که از آن ها عقب نیفتد، چند سخنرانی آتشین انجام داد و تلاش کرد استادان یهودیِ دانشگاه فرایبورگ را از کار بیکار کند.
البته می توان به خاطر این دوره ی کوتاه از افراط و تعصب، هایدگر را بخشید چرا که او به روش خودش، برای دهه ها تاوان این دوره را پس داد و از آن، اعلام پشیمانی کرد. هایدگر پس از شکست آلمان نازی در سال 1945، در برابر کمیته ی ضد نازی حاضر شد و این کمیته، او را تا پایان دهه از تدریس منع کرد. اما به شکلی حیرت انگیز، این غیبت چند ساله باعث نشد دوران حرفه ای هایدگر به پایان برسد که خود گواهی بر ارزش و کیفیت بالای آثار او به حساب می آید. هایدگر توانست به تدریج، حرفه ی خود را احیا کند اگرچه پس از آن، زمان بیشتر و بیشتری را در کلبه ی خود در جنگل به دور از هیاهوهای تمدن مدرن گذراند؛ تا این که مرگ در سال 1976، درِ چوبیِ کلبه ی او را به صدا درآورد.
هایدگر در طول دوران حرفه ای خود، تلاش کرد به ما کمک کند که زندگی عاقلانه تری داشته باشیم. او می خواست مخاطبانش به هنگام مواجهه با حقایقی مشخص، شجاعت بیشتری را از خود نشان بدهند و زندگی سرشارتر، خردمندانه تر و به طور کلی رضایت بخش تری را تجربه کنند. فلسفه در نظر هایدگر، تنها حوزه ای آکادمیک نبود بلکه او همانند یونانیان باستان، فلسفه را ابزار اصلی شناخت حقایق و گونه ای از درمان در نظر می گرفت. هایدگر مانند پزشکی چیره دست، پس از انجام معایناتی دقیق، تشخیص داد که انسان مدرن از چند بیماری روحی جدید در رنج است.
در این بخش از مقاله، این بیماری های روحی را از دریچه ی ذهن مارتین هایدگر با هم بررسی می کنیم:
1- ما فراموش کرده ایم که به زنده بودن خود توجه کنیم.
البته که در تئوری این موضوع را می دانیم، اما اغلب ما برای مدت هایی طولانی به مسئله ی کاملاً اسرارآمیز زندگی بی توجهی می کنیم؛ مسئله ای که هایدگر نامش را «دازاین» (das Sein) به معنی «هستی» یا «وجود» گذاشت. بخش عمده ی فلسفه ی او به تلاش برای بیدار کردن ما نسبت به عجیب بودن و شگفتیِ هستی روی سیاره ای اختصاص یافته که در جهانی به ظاهر خاموش، بیگانه و خالی از سکنه در حال چرخشی بی پایان است.
تنها در برخی موارد محدود، شاید در نیمه های شب، به هنگام مریضی و یا زمانی که تمام روز را تنها بوده ایم، عجیب بودن و حتی غیرقابل توضیح جلوه کردنِ همه چیز، توجه مان را به خود جلب کند: چرا چیزها به شکلی که هستند، وجود دارند؛ چرا در این مکان خاص حضور داریم؛ چرا جهان این گونه است و چرا این درخت یا آن خانه به این شکل هستند؟ هایدگر به منظور توصیف این لحظات کمیاب که در آن ها، وضعیت عادی اشیا و مسائل، اندکی دچار تغییر می گردد، از «معمای هستی» سخن به میان می آورد. تمام فلسفه ی این اندیشمند برجسته، به تشویق ما برای گرامیداشت و نشان دادن واکنش مناسب به این مفهوم نسبتاً انتزاعی اما فوق العاده حیاتی اختصاص یافته است.
جهان مدرن در نظر هایدگر، ماشینی اهریمنی با هدف پرت کردن حواس ما از ماهیت اساسی و شگفت انگیز «وجود» بود. این دنیای نوین، ما را با اطلاعات بی پایان بمباران می کند، سکون و سکوت را می کُشد و نمی خواهد ما را تنها بگذارد؛ شاید به این دلیل که درک معمای هستی، جنبه های رعب آور مختص به خود را دارد.
با توجه بیشتر به معمای هستی، ممکن است ترس و اضطرابی عجیب ما را فرا بگیرد زیرا از این موضوع آگاه می شویم که چیزهایی که ضروری و بسیار مهم تلقی می کرده ایم، ممکن است در حقیقت بدون هدفی خاص و بی معنی باشند. ممکن است از خود بپرسیم چرا به جای کارهای دیگر، این حرفه را برگزیده ایم، چرا با این شخص در رابطه هستیم و یا چرا اصلاً زنده ایم وقتی به راحتی ممکن بود که جان در بدن نداشته باشیم... بیشترِ زندگی روزمره به گونه ای طراحی شده که مطرح شدن این سوالات عجیب و اضطراب آور اما حیاتی را به تعویق بیندازد.
هایدگر بیان می کند که ما در واقع در حال فرار از مواجهه با «نیستی» (das Nichts) هستیم که در طرف دیگر سکه ی «هستی» قرار دارد. «نیستی» در همه جا حضور دارد، ما را تعقیب می کند و در نهایت ما را خواهد بلعید اما هایدگر تأکید می کند زندگی را تنها زمانی می توان به طور کامل تجربه کرد که فرد، «نیستی» و ماهیت کوتاه و گذرای «هستی» را در کنار یکدیگر بپذیرد؛ همان طور که ممکن است این کار را به هنگام تمام شدن روزی زیبا و به یاد ماندنی در تابستانی گرم و پذیرش آغاز شب و تاریکی انجام دهیم.
2- ما از یاد برده ایم که تمام هستی، در هم تنیده است.
بسیاری از ما از دریچه ی محدود علایق و سلایق خودمان به دنیا می نگریم و نیازهایمان بر انتخاب چیزهایی که در نظرمان بااهمیت جلوه می کنند، تأثیر می گذارند. بیشتر ما به دیگران و طبیعت به چشم وسیله، و نه هدف، نگاه می کنیم. اما گهگاه ممکن است بتوانیم از این دریچه ی محدود بیرون آییم و نگاهی وسیع تر به یکپارچگی خود با هستی های دیگر داشته باشیم. ممکن است چیزی را حس کنیم که هایدگر نامش را «وحدت وجود» گذاشت و دریابیم که خودمان، کفشدوزکی که روی درخت می بینیم و سنگ بزرگی که در پارک نزدیک خانه مان جا خوش کرده، همگی وجود داریم و در داشتن حقیقت بنیادین «هستی»، مشترک هستیم.
هایدگر برای این لحظات، ارزش زیادی قائل است و از ما می خواهد برای رسیدن به درکی ژرف تر، غلبه بر احساس بیگانگی و خودبرتربینی، قدردانی بیشتر از زمان محدودمان روی زمین و قبل از آرمیدن در آغوش «نیستی» از آن ها استفاده کنیم.
3- یادمان می رود که آزاد باشیم و برای خودمان زندگی کنیم.
البته جنبه های زیادی از زندگی ما آزادانه انتخاب نمی شوند. هایدگر بیان می کند که ما در آغاز زندگی مان به این جهان «پرتاب می شویم». ما در محیط اجتماعی خاص و محدودی به دنیا می آییم و در پیرامون خود، باورهایی سفت و سخت، تبعیضاتی دیرینه و ضرورت هایی را می بینیم که خودمان در به وجود آمدن آن ها نقشی نداشته ایم.
این فیلسوف جریان ساز می خواهد به ما در غلبه بر این «پرتاب شدگی»، از طریق درک جنبه های مختلف آن کمک کند. به عقیده ی هایدگر، انسان باید به درک درستی از محدودیت های روانی، اجتماعی و شغلی خود برسد و پس از آن، از این محدودیت ها بگذرد و نگرشی وسیع تر و جهانی تر را اتخاذ کند. با انجام این کار، سفر هایدگریِ کلاسیک خود را از «عدم اصالت» به سوی «اصالت» آغاز خواهیم نمود. در حقیقت، قصد کردن به انجام این کار، نقطه ی آغاز «زندگی برای خود» است.
با این وجود، در نظر هایدگر، باید منتظر شکست های زیادی در این مسیر بود و انسان ها اغلب، تسلیمِ گونه ای سطحی و اجتماعی شده از «هستی» می شوند که هایدگر نامش را «خویشتن دیگران» (در تضاد با «خویشتن خودمان») می گذارد. ما در بیشتر اوقات، از همهمه هایی پیروی می کنیم که در روزنامه ها، تلویزیون و شهرهای بزرگ وجود دارند.
چیزی که به ما کمک می کند از «خویشتن دیگران» بیرون آییم، تمرکز و توجهی متعادل به مرگی است که دیر یا زود به سراغمان خواهد آمد. تنها زمانی می توانیم برای خود زندگی کنیم که بفهمیم دیگران نمی توانند ما را از «نیستی» نجات دهند؛ که دریابیم باید از نگران بودن درباره ی این که دیگران چه فکری در مورد ما می کنند، دست برداریم و خرج کردن زمان و انرژیمان برای تحت تأثیر قرار دادن سایرین را متوقف سازیم. ترس و اضطراب ناشی از «نیستی»، اگرچه آزاردهنده به نظر می رسد، می تواند ما را نجات دهد. آگاهی از «هستیِ رو به مرگِ» خودمان، مسیر ورود به زیستی کامل و رضایت بخش است. زمانی که در یک سخنرانی در سال 1961 از هایدگر پرسیده شد که چگونه می توان اصالت را دوباره به دست آورد، او در جوابی کوتاه گفت که ما باید زمان بیشتری را «در گورستان ها» سپری کنیم.
4- ما با دیگران مثل ابزار رفتار می کنیم.
ما در بیشتر اوقات، و غالباً به شکلی ناخودآگاه، با افراد مانند چیزی رفتار می کنیم که هایدگر نامش را «ابزار» می گذارد؛ انگار که سایرین، به جای این که هستی هایی در ذات خود باشند، تنها وسایلی برای انجام کارهایی مشخص هستند. درمان چنین حسی از خودخواهی، قرار گرفتن در معرض آثار هنری بزرگ است. این آثار هنری برجسته هستند که می توانند به ما کمک کنند قدمی از خود بیرون گذاریم و به درکی درست از هستی مستقل (و در عین حال در هم تنیده ی) سایر انسان ها و چیزها برسیم.
هایدگر این موضوع را در خِلال بحثی درباره ی یک نقاشی از «ونسان ون گوگ» مطرح کرد. ون گوگ در نقاشی مورد نظر، کفش های یک کارگر را به تصویر کشیده است. ما به شکل معمول، اهمیت چندانی به کفش ها نمی دهیم و آن ها را صرفاً یکی از همان «ابزاری» در نظر می گیریم که در شرایطی مورد نیاز می شوند. اما زمانی که همین کفش ها را روی بوم نقاشیِ هنرمندی بزرگ ببینیم، توجه بیشتری به جزئیات و به طور کلی، «هستی» آن ها خواهیم داشت. همین فرآیند می تواند در مورد سایر هستی های طبیعی و ساخته شده به دست انسان ها نیز صدق کند. هنر می تواند تجربه ی نوعی جدید از «اهمیت دادن» به هستی را در ما رقم بزند؛ تجربه ای که بدون تردید، فراتر از هستی خودمان است.
از حقیقت دور خواهد بود اگر بگوییم که مفاهیم موجود در آثار هایدگر، همیشه خیلی واضح و سرراست هستند. با این وجود، آموزه های مارتین هایدگر، شگفت انگیز، خردمندانه و به شکل غافلگیرکننده ای کاربردی هستند.
صرف نظر از کلمات و ساختارهای پیچیده ی آثار این فیلسوف بزرگ، ما به نوعی با اغلب تفکرات او از قبل آشنا بوده ایم و به نظر می رسد که فقط به یادآوری و تأکید نیاز داریم تا این ایده ها را جدی بگیریم که البته سبک نگارش عجیب و سخت هایدگر به ما در این مسئله کمک می کند! ما در درون خود می دانیم که زمان آن رسیده تا بر «پرتاب شدگی» غلبه کنیم؛ تا به آگاهی بیشتری از «نیستی» در زندگی روزمره برسیم و درک کنیم که با اندکی کمک گرفتن از اندیشه ی مرگ، می توانیم از همهمه های بی پایان دنیا به سوی اصالت وجودی برویم.
کتاب هایی چون «هستی و زمان»، «شعر، زبان و اندیشه رهایی»، «چه باشد آن چه خوانندش تفکر» و «درآمد به متافیزیک»، از جمله ی برترین آثار مارتین هایدگر، یکی از بزرگترین اندیشمندان تمام تاریخ فلسفه، به شمار می آیند.