آشنایی با شاخه‌های فلسفه



کاوش در این شاخه های بنیادین، دعوتی است به حضور در مباحثات فلسفیِ نامحدود به زمان، و رسیدن به درکی عمیق‌تر از خودمان و جهانی که در آن ساکن هستیم.

«فلسفه»، تلاشِ همیشگیِ انسان برای به دست آوردن خرد و شناخت، در طول هزاره های مختلف، نوری راهنما برای درک جهان پیرامون بوده است. وقتی سفر خود را در قلمروی وسیعِ پژوهشِ فلسفی آغاز می کنیم، با شاخه های گوناگون آن مواجه می شویم که هر کدام، نشانگر وجهی متمایز از هستی و کنجکاوی انسان است.

در این مطلب با شاخه های اصلی و کلی در فلسفه بیشتر آشنا می شویم: «متافیزیک»، «معرفت‌شناسی»، «اخلاق»، «زیبایی‌شناسی»، «منطق»، و «فلسفه اجتماعی و سیاسی»—ستون هایی بنیادین که چگونگی درک ما از زندگی، جهان هستی، و به معنی واقعی کلمه، همه چیز را شکل داده‌اند.

 

 

متافیزیک – Metaphysics (هستی و واقعیت)

در بطن هر پژوهش فلسفی، «متافیزیک» قرار دارد: شاخه‌ای که در پی کاوش در ماهیت بنیادین واقعیت و هستی است. این شاخه به سوالاتی مربوط به ماهیت وجود (وجود چه چیزهایی ممکن یا غیرممکن است؟)، رابطه‌ی میان ذهن و ماده، و مفهوم فضا و زمان می پردازد. متخصصینِ «متافیزیک» همچنین به وجود خدا، ماهیت خودآگاهی، و جوهره و اساس «حقیقت» می اندیشند. «متافیزیک» که بر سرشت واقعیت تمرکز دارد، بستر را برای پرداختن به سایر شاخه های فلسفه فراهم می کند.

 

مسلَم است که فلسفه‌ی راحت و واضح همواره، برای عموم نوع بشر، بر فلسفه‌ی دقیق و غامض ارجحیت دارد؛ و بسیاری آن را نه فقط مطبوع‌تر بلکه مفیدتر از دیگری معرفی خواهند کرد. بیشتر در زندگی معمول وارد می شود؛ بیشتر به دل و عواطف شکل می دهد؛ و با دست گذاشتن بر آن اصولی که انسان ها را به عمل وامی‌دارد، سلوک آنان را اصلاح می کند، و آن ها را نزدیک‌تر می آورد به آن مدلی که برای کمال توصیف می کند. برعکس، فلسفه‌ی غامض، که بر نحوه‌ای از تفکر بنا شده که نمی تواند وارد کار و عمل شود، محو می شود وقتی که فیلسوف سایه را ترک کند، و وارد نور روز بشود؛ اصول‌اش هم نمی تواند به راحتی بر سلوک و رفتار ما تأثیری داشته باشد.—از کتاب «کاوشی در خصوص فهم بشری» اثر «دیوید هیوم»

 


 

 

معرفت‌شناسی – Epistemology (دانش و شناخت)

«معرفت‌شناسی»، تلاش برای درک خودِ دانش و راه های کسب آن است—جست‌وجو در ماهیت دانش، باور، و حقیقت. هدفِ این شاخه از فلسفه، کاوش در محدوده های ادراک انسان، میزان قابل‌اتکا بودنِ حواس، و به شکل کلی فهمیدن این نکته است که دانسته هایمان را چگونه و از چه راه هایی به دست آورده‌ایم. اندیشمندان در «معرفت‌شناسی» به تحلیل خاستگاه های دانش، تمایز میان «باور» و «یقین»، و ماهیتِ عقل‌گرایی می پردازند. «معرفت‌شناسی» در پژوهش فلسفی، نقش قطب‌نمایی را ایفا می کند که مسیر را در هزارتوی ادراک انسان به ما نشان می دهد.

«معرفت‌شناسی» در طول تاریخ گسترده‌ی خود، جنبه های گوناگونی داشته که در زمان های مختلف، توجه اندیشمندان را به خود جلب کرده است. «افلاطون» تلاش کرد به درکی بهتر از سرشت دانش و چگونگی سودمندی آن دست یابد؛ «جان لاک» قصد داشت از سازوکارهای ادراک انسان پرده بردارد؛ در حالی که هدف «امانوئل کانت»، فهمیدن شرایط لازم برای امکان‌پذیریِ ادراک انسان بود؛ «برتراند راسل» در طرف دیگر تلاش کرد علم مدرن را با تجربه‌ای که از حواسمان دریافت می کنیم، پیوند بزند.

 

 

اخلاق – Ethics (اخلاق و ارزش ها)

«فلسفه اخلاق» بر سوالات مربوط به «درست» و «غلط»، «خیر» و «شر»، و قواعدِ حاکم بر رفتار انسان تمرکز دارد. فیلسوفان در این شاخه به کاوش در نظریه ها و چارچوب های اخلاقی می پردازند تا به درکی بهتر از پایه و اساس قضاوت ها و رفتارهای انسان ها دست یابند. جست‌وجو برای «فضیلت ها»، تأمل درباره‌ی دوراهی های اخلاقی، و کاوش در مفهوم «مسئولیت اخلاقی»، همگی بخشی از این شاخه‌ی اصلی در فلسفه به شمار می آیند. «فلسفه اخلاق» ما را تشویق می کند که به جزئیات و ظرافت های رفتار انسان، و همین‌طور به نقاط اشتراکی که جوامع را به هم پیوند می زند، بیشتر بیندیشیم.

 

زیبایی‌شناسی – Aesthetics (زیبایی و هنر)

فیلسوفان در قلمرو «زیبایی‌شناسی»، درباره‌ی سرشت زیبایی، هنر، و «تجربه‌ی زیبایی» تأمل می کنند و هدفشان، فهمیدن این نکته است که ما چگونه هنر، ادبیات، موسیقی، و سایر قالب های خلاق را درک و ارزش‌گذاری می کنیم. سوالات مربوط به «دیدگاه ذهنی» و «دیدگاه عینی» در قضاوت های زیبایی‌شناختی، نقش عواطف در هنر، و تعریف خودِ زیبایی در مرکز توجه این شاخه از فلسفه قرار دارد. «زیبایی‌شناسی» به درک ما از تأثیر انکارنشدنی هنر بر زندگی و عواطف انسان، عمق می بخشد.

 

 

منطق – Logic (استدلال و برهان)

«منطق»، که اغلب با عنوان «ابزار فلسفه» از آن یاد می شود، مطالعه‌ی قاعده‌مندِ میزان اعتبارِ استدلال ها و برهان ها است. این شاخه، چارچوب را برای تحلیل و ارزش‌گذاریِ مباحثه ها، و تصمیم‌گیری در مورد درستی یا نادرستی آن ها فراهم می کند. اندیشمندان در «فلسفه‌ی منطق» به کاوش در «استدلال کل به جزء» و «استدلال جزء به کل»، مغالطه، و قواعد حاکم بر اندیشه‌ی منطق‌گرا می پردازند. «منطق» هنگام تلاش انسان برای نزدیک شدن به حقیقت، ابزار مورد نیاز برای تشخیص استدلال های معتبر و مغالطه‌آمیز را در اختیار ما قرار می دهد.

 

برای آن‌که مسئله را در همین ابتدا بیش از اندازه پیچیده نکنم، وارد پرسشِ چیستیِ راستینِ خواب نمی شوم. زیرا از حیث روش‌شناختی می توان گفت کسب اطلاع در باب ذاتِ بیدارکردن، تنها در صورتی ممکن خواهد بود که معنای خوابیدن و بیدارشدن را روشن کنیم. به ذکر این نکته بسنده می کنم که به توضیح پدیدارهایی چون خوابیدن و بیدارشدن نمی توان به‌نحو بیرونی و چونان یک مسئله‌ی خاص پرداخت. بلکه چنین توضیحی فقط بر مبنای این پیش‌فرض ممکن است: بهره‌مندی از برداشتی بنیادین در این باب که ساختار موجود چگونه تعیُن یافته باشد تا او بتواند بخوابد یا بیدار شود. نمی گوییم سنگ خواب یا بیدار است. اما در باب گیاه چه؟ اینجا مردد می مانیم. خوابیدن یا نخوابیدن گیاه به‌شدت محل تردید است، دقیقا به این دلیل که بیداربودن یا نبودنِ آن محل تردید است.—از کتاب «ملال» اثر «مارتین هایدگر»

 


 

 

فلسفه اجتماعی و سیاسی – Social and Political Philosophy (جامعه و تمدن)

«فلسفه اجتماعی» و «فلسفه سیاسی» در مورد ماهیت جامعه، سیاست، عدالت، و تعامل انسان ها در چارچوب های جمعی است. این شاخه به سوالاتی درباره‌ی قدرت، کنترل، برابری، عدالت اجتماعی، حقوق فردی، و مشروعیت نظام های حکمرانی می پردازد و در مفاهیمی همچون «دموکراسی»، «لیبرالیسم»، «سوسیالیسم»، «فمینیسم»، و سایر نظریه هایی کاوش می کند که به درک ما از وضعیت اجتماعی و سیاسی جهان پیرامون شکل و جهت می دهند.

 


 

پس از آشنایی با شاخه های اصلی فلسفه، گستردگی و ژرفای کنجکاوی انسان، ما را شگفت‌زده می کند. «متافیزیک»، «معرفت‌شناسی»، «اخلاق»، «زیبایی‌شناسی»، «منطق»، در کنار «فلسفه اجتماعی و سیاسی»، هر کدام نقش منحصربه‌فرد خود را در شکل‌گیری تاروپود دانش و خرد ایفا می کنند. این شاخه ها در کنار یکدیگر، بستری را به وجود می آورند که فیلسوفان و اندیشمندان با استفاده از آن، درک خود از جهان پیرامون و پیچیدگی های هستی انسان را می آفرینند.

فلسفه، حوزه‌ای همیشه در حال تکامل و آکنده از کنجکاوی، ما را فرا می خواند تا در مورد اسرار هستی تأمل کنیم، به دوراهی های اخلاقی بیندیشیم، و در قلمرو وسیع اندیشه‌ی انسان به دنبال معنا باشیم. کاوش در این شاخه های بنیادین، دعوتی است به حضور در مباحثات فلسفیِ نامحدود به زمان، و رسیدن به درکی عمیق‌تر از خودمان و جهانی که در آن ساکن هستیم. همزمان با این که اسرار بیشتری را از زندگی کشف می کنیم، فلسفه و شاخه های گوناگون آن، ظرفیت نامحدود فکر و کنجکاوی انسان را به نمایش می گذارد.