جدال «سورن کی یرکگور» با خویشتن



ناراحتی و رنج برای «کی یرکگور»، نه به یک وضعیت، بلکه به پیشه ای برای او تبدیل شده بود

مردی اروپایی، تحصیل کرده و ثروتمند در اواخر دهه ی سوم زندگی را تصور کنید که از احساسات فلج کننده ی ناامیدی و عذاب وجدان در رنج است. او بی هیچ دلیل مشخص، با زنی که همه تصور می کردند همسرش خواهد شد، ارتباطش را قطع می کند—نه به خاطر این که کس دیگری را دوست دارد، بلکه به خاطر فکری ناگهانی مبنی بر این که قادر به ازدواج نیست و فقط باعث بدبختی همسرش خواهد شد. او سپس مسیر حرفه ای خود را رها می کند که ده سال برای آن درس خوانده بود، و خود را در آپارتمانش پنهان می کند، در جایی که وسواسِ نوشتن، او را شب ها تا صبح به خلق اثر با سرعتی دیوانه وار وادار می سازد. او آنقدر بی وقفه کار می کند که در طول فقط چند سال، متون بسیار متعددی را به وجود می آورد که معادل با تعداد زیادی کتاب است. 

اگر این اتفاق اکنون رقم می خورد، مثلا در دانمارک کنونی که نمونه ای استاندارد از یک جامعه ی مدرن عقل گرا است، این مرد دیر یا زود خود را در مطب یک روانپزشک می دید، و در آنجا احتمالا مبتلا به افسردگی یا اختلال دوقطبی تشخیص داده می شد. او احتمالا شروع به دیدن یک روان درمانگر می کرد و برایش قرص تجویز می شد. هدف این می شد که او به زندگی عادی و نرمال بازگردد، آنطور که جامعه «نرمال» را تعریف می کند: توانایی در لذت بردن از زندگی، تشکیل روابط، انجام وظایف به عنوان یک عضو از خانواده، یک دوست، یک شهروند. این مرد به دنبال کمک گرفتن از متخصصین می رود، چون در قرن بیست و یکم، او این تمایلات خود را به عنوان نشانه هایی از بیماری، و گواهی بر وجود اختلال روانشناسانه در نظر می گیرد.

اما وقتی «سورن کی یرکگور» این تجربه ها را در دانمارک در دهه ی 1840 از سر می گذراند، معنای متفاوتی پشت آن ها در نظر گرفته می شد. او از «ادبیات رمانتیک» یاد گرفته بود که عواطف رام نشدنی و غیرقابل کنترل، در واقع نشانه ای از نبوغ هستند، به خصوص وقتی دردناک و رنج آور باشند. او «مالیخولیای» خود را نه یک بیماری، بلکه به گفته ی خودش، «یک رازدار صمیمی... وفادارترین معشوقه ای که تا به حال شناخته ام» در نظر می گرفت. 

 

 

 

بامدادان بود، همه چیز در خانه ی ابراهیم برای سفر آماده بود. ابراهیم با سارا وداع کرد و العازر، خدمتکار وفادارش او را در راه بدرقه کرد و سپس به خانه بازگشت. آنان، ابراهیم و اسحاق، همپای یکدیگر راندند تا به کوه موریه رسیدند. ابراهیم آرام و در سکوت همه چیز را برای قربانی مهیا کرد؛ اما آن گاه که برگشت تا کارد را بکشد، اسحاق دید که دست چپ او از نومیدی گره شد و لرزشی سر تا پای وجودش را فرا گرفت؛ اما ابراهیم کارد را کشید. آن گاه دوباره به خانه بازگشتند و سارا به پیشواز آنان شتافت، اما اسحاق ایمانش را از دست داده بود. هیچ کلامی از این رویداد هرگز در تمام جهان گفته نشد و اسحاق هرگز با هیچ کس سخنی از آنچه دیده بود، بر زبان نیاورد و ابراهیم هرگز گمان نبرد که هیچ کس این رویداد را دیده باشد. از کتاب «ترس و لرز»

«کی یرکگور» در کنار این احساسات عجیب و عمیق، گرایشی باطن نگرانه به مذهب پروتستان را از نیاکان خود به ارث برده بود. پدرش، «مایکل پدِرسن کی یرکگور»، با فقر و تهیدستی در مناطق حاشیه ای بزرگ شده بود، برای تجارت به کوپنهاگ آمده بود و پس از مدتی، به یکی از ثروتمندترین مردان شهر تبدیل شده بود. او هفت فرزند خود را—که «سورن» در میان آن ها کوچکترین به حساب می آمد—با قواعد و قوانین سفت و سخت مذهبی بزرگ کرده و احساسی از ترس و عذاب وجدان را در آن ها به وجود آورده بود که هیچ وقت بچه ها را ترک نکرد. «کی یرکگور» آن دوران را این گونه به خاطر می آورد:

 

آه که چه ترسناک است وقتی برای لحظه ای به پیشینه ی تاریک زندگی ام فکر می کنم، درست از همان نخستین روزها! همان اضطرابی که پدرم با آن روحم را انباشته بود، مالیخولیای هراس انگیز خودش.

 

 

ناراحتی و رنج برای «کی یرکگور»، نه به یک وضعیت، بلکه به پیشه ی او تبدیل شد. پژوهشگر بریتانیایی «کلر کارلایل» در زندگی نامه ی این نویسنده به نام «فیلسوف دل» به مخاطبین نشان می دهد که این ناراحتی، در واقع بر تمام زندگی او سایه افکنده بود.

 


 

او پس از ترک مدرسه، در هفده سالگی و در سال 1830، به عنوان دانشجوی الهیات وارد دانشگاه کوپنهاگ شد تا خود را برای شغلی در کلیسا آماده کند. اما ده سال طول کشید تا «کی یرکگور» مدرکش را بگیرد، و علاوه بر این، او هیچ وقت کشیش نشد و حتی شغل دیگری هم نداشت. او هیچ وقت ازدواج نکرد و صاحب فرزندی نیز نشد. «کی یرکگور» به جز چند سفر به برلین، که در آن زمان پایتخت فلسفه به حساب می آمد، و یک سفر به سوئد، هیچ وقت دانمارک را ترک نکرد. او هیچ علاقه ای به دنیای سیاست نداشت.

انقلاب های لیبرال که در سراسر اروپا گسترش یافته بود، در سال 1848 به دانمارک رسید و اعتراضات باعث شد پادشاه مجبور شود وعده ی قانون اساسی و پارلمانی جدید را به مردم بدهد. «کی یرکگور» اما نسبت به این اتفاقات بی تفاوت بود. او در دفتر یادداشت روزانه ی خود می نویسد:

به فرض که پادشاه می گریزد—و یک جمهوری شکل می گیرد؛ اراجیف بی سر و ته.

 

اما کاری که «کی یرکگور» انجام می داد، نوشتن بود. او تا زمان مرگ خود در چهل و دو سالگی در سال 1855، با پولی که به ارث برده بود زندگی خود را تأمین کرد و مجموعه ای از کتاب های غیر قابل دسته بندی را به وجود آورد: آثاری که ترکیبی از فلسفه، خودزندگی نامه، داستان و موعظه هستند. «کی یرکگور» با پیشروی هر چه بیشتر در اعماق تجربه ی رنج، به شیوه ای کاملا جدید از تفکر درباره ی هستی انسان دست یافت. تنش تاریک کتاب های «کی یرکگور»، که گاهی دو یا حتی چهار عنوان از آن ها به صورت همزمان به چاپ می رسید، کاملا از نام آن ها مشخص است: «ترس و لرز»، «مفهوم اضطراب»، «بیماری به سوی مرگ».

امر اخلاقی به عنوان اخلاقی کلی است و به عنوان کلی آشکار و عیان است. فرد، لحاظ شده آن گونه که بی واسطه هست، یعنی به مثابه موجودی جسمانی و روانی، پنهان و پوشیده است. پس رسالت اخلاقی اش رهایی از این اخفا و عیان کردن خویش در کلیت است. از این رو هر گاه بخواهد در اخفا باقی بماند گناه کرده و به وسوسه دچار شده است و فقط با عیان ساختن خود می تواند از آن خلاص شود. از کتاب «ترس و لرز»

«کی یرکگور» در کتاب «بیماری به سوی مرگ» که در سال 1849 انتشار یافت، بینشی مصالحه ناپذیر را درباره ی وضعیت زندگی انسان ارائه می کند. او می نویسد:

 

هیچ انسانی وجود ندارد که حداقل اندکی ناامیدی و درماندگی را تجربه نکند، که در درونی ترین بخش وجودش احساسی از آشفتگی وجود نداشته باشد، احساسی از ناآرامی، ناهماهنگی، اضطرابی در مواجهه با چیزی ناشناخته.

 

طبق این نظر، اگر فکر نمی کنید که ناامیدی در شما وجود دارد، در حال دروغ گفتن به خودتان هستید، که گونه ی حتی بدتری از ناامیدی است. تنها با اذعان و پذیرش این وضعیت است که می توانیم درک کنیم که، به گفته ی «کی یرکگور»، «یک خویشتن انسانی، تحت التزام اطاعت از خدا است—در تمام خواسته ها و افکار پنهانی خود.»

 


 

البته این نگرش و درک از مفهوم گناه و رستگاری، ابداع «کی یرکگور» نبود. چیزی شبیه به این مفهوم، هر یکشنبه در کلیساهای «لوتریِ» دانمارک گفته و ترویج می شد. اما چیزی که آثار «کی یرکگور» را جنجال برانگیز می کرد، تأکید بر این نکته بود که دقیقا همان کلیساها به مانع اصلی برای رسیدن به باور حقیقی مسیحیت تبدیل شده اند. او عقیده داشت اروپایی های قرن نوزدهمی پذیرفته بودند که مسیحی هستند صرفا به این خاطر که در «قلمروی مسیحیت» زندگی می کردند، در کشورهایی که در آن ها، «درست به اندازه ی مردم، افراد مسیحی وجود دارد». اما یک مسیحی حقیقی در نظر «کی یرکگور»، با این مذهب به دنیا نمی آید، بلکه به واسطه ی تلاش های درونی بسیار به آن دست می یابد. نوشتن، برای او، مانند زنگ هشداری بود تا از طریق آن، جهان مدرن را نسبت به وضعیت معنوی اسفناک خود آگاه کند.

«کی یرکگور» کتاب هایش را با خرج خودش منتشر می کرد، و این آثار در ابتدا مخاطبین اندکی داشتند. محبوب ترین در میان آن ها، کتاب «یا این یا آن»، در نخستین تیراژ خود که پانصد و بیست و پنج نسخه بود، به صورت کامل به فروش نرسید. با این حال، «کی یرکگور» به خاطر رفتارهای عجیب و علاقه اش به دعواهای عمومی، به یک سلبریتی محلی تبدیل شده بود.

 


 

دبیر یکی از روزنامه های کوپنهاگ به نام «کورسر» عقیده داشت: «در ظاهر و رفتار «کی یرکگور» به شکل کلی، چیزی وجود داشت که تقریبا طنزآمیز جلوه می کرد.» وقتی روزنامه ی «کورسر» در سال 1846 او را در قالب چند کاریکاتور به تصویر کشید، شهرت نامرسوم «کی یرکگور» حتی بیش از پیش شد. او با گلایه در این مورد نوشت: «هر بچه ای احساس می کند که حق دارد به من تقریبا توهین کند... دانشجوهای جوان با تمسخر و به شکل پنهانی خنده ای می کنند و از دیدن رفتار تمسخرآمیز با یک شخص برجسته خوشحال می شوند.»

 

من نمی توانم ابراهیم را درک کنم، به یک معنا تنها چیزی که می توانم از او بیاموزم، حیرانی است. اگر مردمان گمان می کنند که با ملاحظه ی پایان داستان می توانند به سرای ایمان وارد شوند، در اشتباه اند... زیرا عصر ما به ایمان و معجزه ی آن در تبدیل آب به شراب بسنده نمی کند، بلکه فراتر می رود و شراب را به آب مبدل می کند. از کتاب «ترس و لرز»

 

«کی یرکگور» وقتی از دنیا رفت—احتمالا به خاطر بیماری سل، اگرچه علت رسمی نامشخص باقی مانده—مخاطبین بسیار اندکی در خارج از دانمارک داشت. این رویه تغییر نکرد تا این که یک منتقد ادبی دانمارکی به نام «گئورگ براندس» در سال 1877، اولین کتاب را درباره ی «کی یرکگور» نوشت و او در مرکز توجهات طیفی گسترده تر از مخاطبین اروپایی قرار داد. (بعدها «براندس» این کار را برای «فردریش نیچه» نیز انجام داد.) اولین ترجمه های انگلیسی از آثار «کی یرکگور» در دهه ی 1930 ارائه شدند و تا دهه ی 1960 یعنی یک قرن پس از مرگش طول کشید تا اولین نسخه از مجموعه آثار کامل او به انگلیسی انتشار یابد. 

تا آن زمان، مرد عجیب کوپنهاگی به یکی از تأثیرگذارترین چهره ها در الهیات و فلسفه ی قرن بیستم تبدیل شده بود. اگرچه واژه ی «اگزیستانسیالیسم» در دهه ی 1940 به وجود آمد، در نگاه کلی «کی یرکگور» نام خود را به عنوان اولین اگزیستانسیالیست مطرح می کند، آن هم به دلیل پافشاری بر این نکته که مهم ترین سوالات در زندگی (چگونه باید عمل کنم؟ به چه چیزی باید باور داشته باشم؟) را نمی توان با منطق انتزاعی و قراردادی پاسخ داد. این سوالات، خود را به عنوان مشکلاتی مبرم برای هر فرد مطرح می کنند و مستلزم تعهد و اقدام هستند. «کی یرکگور» در این باره می نویسد:

 

تماما حاضر بودن در برابر خویشتن، والاترین چیز و برترین وظیفه برای زندگی شخصی است.

 

 

رابطه ی نزدیک میان افکار «کی یرکگور» و زندگی شخصی اش، او را به سوژه ای جذاب برای زندگی نامه نویسان تبدیل کرده است. مطالعه ی کتاب «نقد عقل محض»، هیچ اطلاعاتی را درباره ی «ایمانوئل کانت» به مخاطبین نمی دهد، و مخاطبین نیز برای درک این اثر، نیازی به دانستن چیزی درباره ی زندگی «کانت» ندارند. اما آثار «کی یرکگور» به شکلی پیچیده اما انکارناشدنی، از تجارب خود او سرچشمه گرفته اند. اندیشمندان بزرگ دیگر، در حوزه های فنی و تخصصی همچون منطق یا متافیزیک متخصص می شوند، اما «کی یرکگور»، همانگونه که عنوان کتاب «کلر کارلایل» تأیید می کند، فیلسوف قلب انسان بود: «یک متخصص در عشق و رنج، شوخ طبعی و اضطراب، ناامیدی و شجاعت.»

با این حال «کی یرکگور» در مقابل زندگی نامه از خود مقاومت نشان می دهد! این ژانر در ذات، در نقطه ی مقابل شیوه ی تفکر او درباره ی هستی انسان است. یکی از شناخته شده ترین نقل قول ها از «کی یرکگور» که از یکی از یادداشت های او از دفتر شخصی اش برداشته شده، این است: «زندگی را فقط با نگاه به عقب می توان درک کرد، اما آن را باید با نگاه به جلو زیست.» به عبارت دیگر، ما در هر لحظه در حال گرفتن تصمیم درباره ی چگونه زیستن هستیم، تصمیمی که تاریخ، جامعه یا حتی هر عاملی که بعدا آن را مورد تحلیل قرار می دهیم، نمی تواند برای ما و به جای ما اتخاذ کند: آینده ی من، مسئولیت هیچ کس نیست به جز خودم. این همان چیزی است که «کی یرکگور» نامش را «سرگیجه ی آزادی» می گذارد، و آن را با سرگیجه ای مقایسه می کند که وقتی در حال نگاه به درون «پرتگاهی وسیع» هستیم، احساس می کنیم. 

 

در اندرون او چه می گذرد؟ آیا اندوه می خورد؟ معلوم است که می خورد! ولی این غم را چگونه باید وصف کرد؟ من آن را نگرانی از بابت ضروریات زندگی می خوانم،‌ چرا که زندگی آدم، از هرچه بگذریم، در خورد و خواب خلاصه نمی شود. روح نیز رزق و روزی می خواهد. او جوان است و با این حال ذخایر روحش ته کشیده است، ولی از این نباید نتیجه گرفت که او به زودی خواهد مرد. از این لحاظ، او هر روز نگران فرداست. نمی تواند از عشق به او دست بشوید، نمی تواند مهر از او بردارد، ولی با این همه او فریبش داده است. اما اگر او فریبش داده باشد، باید گفت عشق او نیروی مغذی اش را از کف داده است. آری، اگر فریبش نداده بود، اگر نیروی برتری بینشان جدایی افکنده بود، می توانست مثل هر دختر جوان دیگری برای عشقش روزی کسب کند، زیرا خاطره ی دون جووانی خیلی خیلی بهتر از بسیاری شوهرهای زنده و حاضر است. ولی اگر از عشق او فارغ شود، آن گاه کارش به گدایی خواهد کشید، آن وقت باید به صومعه بازگردد و مضحکه و رسوای عالم و آدم شود. از کتاب «یا این یا آن»

 

وقتی «کی یرکگور» در سال 1855 به شدت بیمار شد، به نظر می رسید که مقاومتی در برابر مرگ نداشت، اگرچه در آن زمان فقط چهل و دو ساله بود. پولی که از پدرش به ارث برده بود، در آستانه ی به پایان رسیدن بود—او بیشترِ این پول را صرف انتشار کتاب هایش کرد—و شاید بتوان گفت «کی یرکگور» احساس می کرد که زمان مرگش به موقع انتخاب شده است. برادرزاده ی «کی یرکگور» اندکی قبل از مرگش او را در بیمارستان ملاقات کرد و درباره ی این ملاقات گفت: «احساسی از پیروزی، با همان درد و ناراحتی همیشگی، در چهره ی او ترکیب شده بود.»