وقتی تنها هستم گلها کاملا به چشم میآیند؛میتوانم به آنها توجه کنم. آنها تداعی کننده اکنوناند.بدون آنها میمیرم. چرا چنین حرفی زدم؟ تاحدودی به این خاطر است که آنها جلوی چشمم تغییر میکنند.چند روزی زندگی میگنند و بعد میمیرند؛وجودشان من را همگام و همراه با روند حیات ،رشد و همچنین مرگ قرار میدهد.همراه لحظه لحظه زندگیشان هستم.
مدتی است همه ملاقاتم با افراد به کشمکش و مشاجره تبدیل شده است. به شدت احساساتی هستم و قدرت درک بالایی دارم،بازتاب گفتگوها،حتی گفتگویی کوتاه،درمانده ام میکند. اما پیچیدهترین کلنجار،با درون سرسخت،اندوهگین و شکنجه گر خودم است.